#ریما_پارت_175
نیکا:من اصلا تو رو چیزی فرض نمیکنم تا بخواد ساده یا پیچیده داشته بشه!تو هیچی نیستی!من گفتم برای کارام دلیل دارم و این دلایل برام قابل قبوله!
صالحی:اوخی!نمیگی اینجوری خفن حرف میزنی سکته میکنم؟
بازم با اون پدرام لعنتی زدن زیر خنده!
صالحی با خنده گفت:پدرام جان با بچه های اونور چک کن ببین محموله کی میرسه!اطلاعات دقیق میخوام!
هه!پدرام جان.....!پدرام جا....وایستا ببینم!
همزمان با نیکا بلند گفتیم:محموله؟
صالحی با خنده گفت:شما باید به خودتون افتخار کنین که در آخرین لحظات عمرتون شاهد قاچاق بزرگترین محموله ی باند L&V (LION&VIPER:شیر و افعی)هستین!آرم گروه....محموله ی بزگ...محموله ی بزرگ...!نـــــــــه!یهو ذهنم جرقه زد...وای خدا!
سریع گفتم:بچه ها امروز چندمه؟
پدرام با خنده زودتر گفت:بذار من بهت بگم سانیار جون!امروز دقیقا 19 امه!
مانی زیر لب غرید:الان دقیقا تاریخ به چه دردت میخوره؟به فکر تاریخ سر سنگ قبر منی؟
چپ چپ نگاش کردم که ساکت شد!
نیکا سوالی پرسید:سانیار؟
مانی که دید من بدجوری تو فکرم بجای من جواب داد:آره!من سروان مانی باقری هستم و این داداشم هم سرگرد سانیار ستوده ست!
نیلا:پس داداش نیستین!
مانی:پسرخاله پسرخاله ایم ولی از دو تا داداش بهم نزدیکتریم و...
بلند گفتم:یه لحظه خفه شین!
romangram.com | @romangram_com