#ریما_پارت_172
مانی:سانی 45 دقیقه گذشته ولی خبری ازشون نیست!بریم تو؟با اعصاب داغون گفتم:نه!ما هم گیر بیوفتیم دخل هممون میاد!
مانی:ولی...
سانیار:مانی من از تو نگران ترم ولی کار درست همینه که گفتم...برمیگردیم!
مانی آخرین نگاه رو هم به ساختمون انداخت و عصبی راه افتاد.یه نفس عمیق کشیدم و اومدم که برم که یه نفر زد رو پشتم!ای ددم وای!سریع خواستم واکنش نشون بدم که نیکا پرید جلوم.با دیدنش انگار نفسم آزاد شد و دنیا رو بهم دادن!بدون فکر کردن به موقعیت خطرناکمون محکم لبامو گذاشتم رو لباش و محکم بوسیدمش!منو با بی حوصلگی از خودش جدا کرد.متعجب نگاش کردم!کلافه بود....پس اونجا چیزای جالبی ندیده بودن!ترجیح دادم تو واحدمون حرف بزنیم.مانی هم وقتی نیلا رو دید جلوی من و نیکا محکم بوسیدش!خندم گرفت ولی چهره ی آشفته ی دخترا لبخندو از لبم دور میکرد!پشت مجتمع مانی رو به زور انداختیم تو اتاق و بعد خودمون تک تک رفتیم تو.دخترا نگرانی و غم از قیافشون میبارید و این من و مانی رو فوق العاده نگران کرده بود!
نیکا:بچه ها لطفا بیاید تو هال.با مانی رفتیم تو حال و روبه روی نیکا و نیلا نشستیم.حالا خوبه قبل رفتنمون دخل دوربینای خونه رو آورده بودیم...اشتباه بزرگی کردن که دراختیارمون اینترنت گذاشتن!
نیکا:من...یعنی من و نیلا اونجا چیزای خوبی ندیدیم!راستش....اول قول بدین خونسرد باشین و آرامش خودتونو حفظ کنین!
با سر حرفاشو تایید کردیم ولی نگرانی تو نگاهمون موج میزد!
نیکا:ما...اونجا اتفاقی چشممون خورد به یه پرونده که اسم شما دو تا روش بود...راستش.....
کلافه و نگران گفتم:توش چی بود؟چی دیدین؟
یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:قتل خانوادتون کار افراد صالحی بود...
خشک شدیم....چی...چی گفت؟نزدیک 10 دقیقه تو شوک بودیم!
نیکا آروم گفت:من خیلی خوب صالحی رو میشناسم و اینو خوب میدونم که حتما صالحی یه مشکلی با شما داره که سر خانوادتون همچین بلایی آورده!اون..اون کثافت پدر ما رو هم کشت فقط بخاطر اینکه قبول نکرد ما رو دراختیارشون بذاره!
خیره نگاهش کرردم...پس اومده برای انتقام!اشک گوله گوله از چشمای نیکا و نیلا سرازیر میشد.بلندش کردم و بردمش تو اتاقم.نشستم رو تختم و نیکا رو هم نشوندم تو بغلم!سرشو گذاشتم رو سینم و سعی کردم که آرومش کنم.بعد چند دقیقه آروم شد.
نیکا:من و نیلا برای انتقام اومدیم و بخاطر همین از اول قصد داشتیم بیایم اینجا...حالا هم به هدفمون خیلی نزدیکیم.فقط باید این ماموریت لعنتی تموم شه تا بتونیم دخل صالحی رو بیاریم.
منم دنبال انتقام بودم ولی الان وقتش نبود،ماموریت و محموله ی بزرگ فعلا اولویت داشت!
سانیار:خب...چیزی هم از ماموریت پس فردا فهمیدین؟
romangram.com | @romangram_com