#ریما_پارت_170


با هزار بدبختی چسبوندیمشون به دیوار و خواستیم حمله کنیم که چشمای آشنایی رو دیدم!

زیر لب متعجب گفتم:نیکا؟

چشماش متعجب شد چون اصلا منو نمیدید!

سانیار:مانی نزنی دختران!

مانی:ا ؟بذار ببینم!





سریع نقابشو برداشت و موهای نیلا ریخت تو صورت مانی و مانی هم که نزده میرقصه یهو دستشو گرفت و جیم زد!

با خنده بیشتر به نیکا چسبیدم و به یه دست نقابشو برداشتم و دست دیگمو دور کمرش حلقه کردم.

بینیمو به بینیش مالیدم و شیطون گفتم:شب بخیر خانوم کوچولو!

هر وقت که بغلش میکنم جوری مظلوم میشه که دوست دارم تا میتونم بچلونمش!

سرمو بردم جلو که با چشمای درشت با تته پته گفت:گف...گفتی کارت نداشته باشم کاریم نداری!

خیره به لباش گفتم:تقصیره خودته که انقدر خوشکلی و ناز داری!

تا اومد حرفی بزنه لباشو با لبام قفل کردم و آروم نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. بدون اینکه ولش کنم نشوندمش رو پام.تو تاریکیه مطلق بودیم و اگه محافظی از کنارمون رد میشد نمیدیدمون...البته امکان داشت متوجه نفس نفس زدنای ما بشه!با حرص لباشو میخوردم و موهاشو نوازش میکردم...اونم مخالفتی نیمکرد،انگار اونم دلتنگ بود!

بعد یه دل سیر بوسیدن ازش جدا شدم.تو همون تاریکی هم متوجه قرمزیه لپاش شدم!ریز خندیدم و به خودم فشارش دادم!

بعد چند ثانیه آروم گفت:میگم....شما اینجا چیکار میکنین؟

romangram.com | @romangram_com