#ریما_پارت_155
نیکا همونجور که سعی در آزاد کردن مچش داشت گفت:قلب هیچ وقت راه درست رو نشون نمیده!ما آدما بهتره درک داشته باشیم و دنبال عقلمون بریم..نه قلبمون!
دستشو کشیدم و سریع کمر باریکشو بین دستام قفل کردم.دستاش رو سینم بود و با چشمای درشت نگاهم میکرد!
سانیار:تا حالا دنبال عقلت رفتی...بهتره یه بارم به حرف قلبت گوش کنی!لحنم ملایم و وسوسه انگیز بود...اینو تو چشماش میدیدم!هرگز همچین لحنی رو از خودم سراغ نداشتم!
آروم سرمو خم کردم و یه بوسه ی نرم از لباش گرفتم و آروم ولش کردم.لپاش قرمز شد و دوید سمت مجتمعمون!
خیره بهش نیشم گشاد شد!تو چیکار کردی دختر؟چیکارم کردی که ضربان قلبم دیگه دست خودم نیست؟چیکارم کردی که در برابرت کنترلم رو از دست میدم؟چیکارم کردی نیکا...؟
آروم رفتم سمت مجتمع.رو مبل وا رفته بودم و خیره بودم به اعدادی که هیچی ازشون نمیفهمیدم!نمیدونم چجوری باید معنیشون کنم!انگار معنیه خاصی ندارن و فقط و فقط یه سری عددن!
در باز شد ومانی شاد و شنگول اومد تو!به به!لب و لوچش هم که قرمزه!خاک بر سر نکرد حداقل بعد کارای خاک بر سری لبشو پاک کنه!
مانی:هوم؟چیه؟خوشکل ندیدی؟
سانیار:چرا دیدم!خوشکل مشنگ ندیده بودم که به حمد خدا دیدم!
مانی:چرا توهین میکنی بی شخصیت؟
سانیار:یه نگاه به لبت بنداز!
مانی سریع تو آینه یه نگاه به خودش انداخت.یهو پق زد زیر خنده!
مانی:هه خخخخخ...میگم چرا محافظ دم در اینجوری نگام میکرد!
سرمو تکون دادم و با تاسف به خودم اعتراف کردم که مانی هرگز آدم نمیشه!
*************************************************
ریما**
romangram.com | @romangram_com