#ریما_پارت_153


مانی:آخ نگو که دلم ازشون خونه!به هیچ سراطی مستقیم نیستن بی صاحابا!هیچ جوره نمیشه رمز گشاییشون کرد!

یه آه کشیدم و گفتم:فعلا بهتره بخوابیم تا فردا.

مانی هم یه خمیازه کشید و گفت:آی گفتی!از بی خوابی دارم میمیرم!

سانیار:پس بیگیر بکپ!

دیگه صداش درنیومد!فکر کنم خوابیدیه قلتی زدم و به پشت خوابیدم،اصلا نمیتونم رو شکمم بخوابم.

صبح با گردن درد از خواب بیدار شدم.حس خفگس داشتم..چشمم باز نمیشد!معدم هم درد میکنه.....فکر کنم دیگه آخراشه!به زور چشممو باز کردم و بی جون مانی رو صدا زدم تا در آخرین لحظات کنارم باشه. چشمم که باز شد اولین چیزی که دیدم پاچه ی شلوار مانی بود!یه ذره که دقت کردم دیدم خاک بر سر پاشو گذاشته رو حلقم.به زور و با خستگی پاشو انداختم اونور که دیدم اون کنده ای که رو شکمم سنگینی میکرد اون یکی لنگ آقاست!با عصبانیت اون یکی پاشم انداختم اونور و با ناله نشستم سر جام.یه نگاه بهش انداختم.4 زانو بود و تو همون حالت سرش رو بالش بود و خواب هفت پادشاه رو میدید!آخه من نمیدونم این پسر چجوری تو این حالات میتونه بخوابه!

من بودم تموم استخونام درد میگرفت!یه لگد آروم به پهلوش زد که یه وری وا رفت!رفتم بالا سرش،هنوز خواب بود.دهنش هم باز بود و آب دهنش آویزون!اه اه نجاست!چند بار زدم تو سرش و صداش کردم.با هزار بدبختی بالاخره بیدارش کردم!سر میز نشسته بودیم و داشتیم میز رو شخم میزدیم که در باز شد و یه نفر عــــین گاو،دقیقا عین گاو اومد تو!جواد یکی از محافظای گردن کلفت و قدیمیه مقر بود که اخلاقش فوق سگی بود!

جواد:بخور بخور بسه حیف نونا!سریعتر حاضر شین برین رئیس باهاتون کار مهمی داره...

یه نگاه به مانی انداختم که با لپای باد کرده شونشو انداخت بالا!سریع آماده شدیم و پشت سر جواد راه افتادیم.با هم رفتیم سمت واحد سیاه.پشت در اتاق صالحی جواد چند تقه به در زد و بعد گرفتن اجازه ی ورود ما دو تا رو هل داد تو و خودش بعد احترام گذاشتن به رئیسش رفت بیرون.

صالحی یه نگاه بهمون انداخت و گفت:بشینین.

با مانی رفتیم رو یه مبل 4 نفره ی چرم نشستیم.نزدیک یه ربع رو به روش نشسته بودیم و بهش خیره شده بودیم ولی بوزینه سرش تو کار خودش بود و بهمون نگاهم نمیکرد!یه لحظه شک کردم...نکنه فهمیده کتاب و پرونده ها نیستن و به ما مشکوک شده؟ولی...ما که تنها نبودیم!

همین لحظه در باز شد و نیلا و نیکا شوت شدن تو!مانی چنان نیشش شل شد که هر لحظه انتظار داشتم لب و لوچش جر بخوره!نیلا هم سعی میکرد لبخندشو کنترل کنه ولی زیاد موفق نبود!هیچی!مثل اینکه واقعا باید بعنوان زن داداش آیندم قبولش کنم!اصلا به نیکا نگاهم نمیکردم!بازم یاد کار احمقانم افتادم و به خودم لعنت فرستادم که چرا وقتی عصبی میشم اندازه ی مرغم نمیفهمم!اونم نگاهشو ازم میدزدید...پس اونم اشتباهشو قبول کرده!

صالحی با نگاه هیزش دخترا رو آنالیز کرد و مبلی که ما روش نشسته بودیم رو نشون داد و گفت:بشینین خوشکل خانوما!

مشتم گره خورد!دوست داشتم برم با خاک یکسانش کنم و چشماشو از کاسه دربیارم تا دیگه اینجوری به نیکای من نگاه نکنه....

از افکار تو سرم مبهوت موندم!نیکای...من؟

مانی هم عصبی بود و صد در صد اگه میتونست همون لحظه دخل صالحی رو میاورد!یه ذره رفتم سمت چپ تا دخترا بشینن.نیلا کنار مانی نشست و نیکا هم کنار نیلا.حالا کی میخواد نیش مانی رو ببنده؟

romangram.com | @romangram_com