#ریما_پارت_128


بی هیچ حرفی رفتیم بیرون.پدرام هم تا دم در باهامون اومد و بازم بهمون تسلیت گفت.

شونه به شونه با چشمایی که غمو داد میزد...چشمایی که تنهایی رو داد میزد میرفتیم!

اون کابوس لعنتی راست میگفت...من تنهام...تنها ترم شدم ولی...نمیگذرم...نمیگذرم از کسایی که باعث این تنهایی شدن!

نابودشون میکنم..به آتیش میکشمشون....

ریما**

مبهوت زیر لب گفتم:نخود سیاه؟

یهو یه دستی دور کمرم حلقه شد.

رایان شیطون دم گوشم گفت:آره نخود!اونم از نوع مرقوبش!سیاه سیاه!

یهو دو هزاریم افتاد و تا بناگوش سرخ شدم!رایان بلند بلند میخندید.اومد جلو و لپمو با خنده کشید.

رایان:بیا اینجا ببینم شیطونم!

منو خیلی راحت رو دستاش بلند کرد.

آروم گفتم:رایان ما هنوز عروسی...

پرید وسط حرفم و گفت:عروسیم واست میگیرم!فعلا امشبرو به دادم برس که حالم خیلی خرابه!

از خجالت سرمو فرو کردم تو گردنش.رفتیم تو اتاق و درو با پاش پشت سرش بست.منو آروم انداخت رو تخت و با نیش باز زل زد بهم! گونه هام از خجالت داشت آتیش میگرفت!کت و پیراهنشو درآورد و خیمه زد روم.سرشو برد تو گودیه گردنم و بو کشید.چند بار زیر گلوم رو عمیق بوسید.

خمار زل زد تو چشمام و گفت:مال هم بشیم؟

نتوستم چیزی بگم فقط سرمو انداختم پایین.

romangram.com | @romangram_com