#ریما_پارت_116


دخترا مردا رو به شکم خوابونده بودن و خودشون رو پشتشون نشسته بودن.

ساعت 5 صبح بود و هوا گرگ و میش.مردا رو کشون کشون بردیم سمت نگهبانی.یکی از محافظا تا ما رو تو اون حالت دید بدو بدو اومد سمتمون.

با اخم گفت:شما اول صبحی اینجا چیکار میکنین؟اینا کین؟

سانیار:اینکه ما اینجا چیکار میکنیم مهم نیست!فعلا موضوع مهم این جاسوسان!

مرده متعجب گفت: اینا جاسوسن؟

مانی با پوزخند گفت:نه داداش!دم صبحی سر تا پا مشکی با نقاب سر زده اومدن مهمونی!

محافظه بدون توجه به من و مانی که هرکدوم یه نره غول رو دوشمون بود و دخترا که سر و ته اون یکی رو گرفته بودن بدو بدو رفت تو دفتر!

ما هم به ناچار غر غر کنون رفتیم تو دفتر.پامونو گذاشتیم تو دفتر مردا رو انداختیم زمین.اوف!چقدر سنگین بودن لامصبا!

اون محافظه که دم در ما رو دیده بود و خیلی نگرانه کتف من و مانی و دست دخترا بود چشم چشم گویان گوشی رو قطع کرد.

با اخم اومد سمتمون و گفت:تا من برگردم همین جا میشینین و از جاتون تکون نمیخورین!

برگشت سمت دو تا گردن کلفت دیگه که تو دفتر بودن و گفت:حواستون بهشون باشه!تکون خوردن بزنین لهشون کنین!

نیکا معترض گفت:چته یابو؟اونا جاسوسن میخواین ما رو بزنین له کنین؟

مرده اخمش غلیظ تر شد و گفت:هنوز تکلیف شما معلوم نشده که دم صبحی بیرون از واحداتون چیکار میکنین!

اینو گفت و خشن رفت بیرون!روانپریشه دیوانه!

بعد 10 دقیقه همون مرده با صالحی اومد تو.صالحی تا پاشو گذاشت تو اول متعجب به ما بعد به اون 3 تانگاه کرد!

صالحی:پس شما اینجا چه غلطی میکردین که الان ما تو مقرمون سه تا جاسوس بیهوش داریم؟!

romangram.com | @romangram_com