#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_35

- پس چطور حمله قلبی داره؟

- این یه نوع هیستریک عصبی هست. که باعث شده شوکه بشه و هر چیزی که حالش و این قدر بد کرده موجب شده که قلبش و درد بیاره. من بهش توصیه کرده بودم که از هر چیزی باعث این عمل می‌شه دوری کنه. ولی بهت اطمینان می‌دم که ناراحتی قلبی نداره. اگه دوست داری مطمئن بشی نسخه می‌نویسم ببرش دکتر ازش نوار قلب بگیرن.

و چه قدر امیر از اینکه فهمید عشقش ناراحتی قلبی ندارد خوشحال شد و جوشش اشک شادی را در چشمانش حس کرد و به آرامی گفت:

- خیلی ممنونتم. پس ممنون می‌شم نسخه رو بنویسی.

- باشه.

با اینکه خوشحال بود. ولی، هنوز هم دل او نگران تمام زندگیش بود. تارای وجودش. او بیهوش بود. و او چه قدر این تارا می‌خواست که حتی حاضر بود جانش را تماماً برای او فدا کند. سهند عطسه مصلحتی کرد و گفت:

- اشک‌هات و پاک کن مرد گنده.

امیر به آرامی بر سینه سهند کوبید و گفت:

- اشکه شوقه.

- چرا؟

- چون فهمیدم ناراحتی قلبی نداره. اگه خدای نکرده داشت من می‌مُردم. اون رنج بکشه و من نتونم کاری کنم؟ حتی حاضر بودم قلبم و به قلبش پیوند بدم فقط باشه.

سهند به عشق پاک و بی ریای او غبطه خورد و در دل تحسینش کرد. و که چه قدر این حال او را درک می‌کرد. و برای آن که حد اقل کمی از درد دوستش را کم کند سعی کرد کمی او را بخنداند. بنابراین گفت:

- دوست داری بیشتر گریه کن به هیچ‌کس نمی‌گم.

- خیلی مردی.

- ولی قول می‌دم که به اردلان و مصطفی بگم.

امیر که اول منظور او را خوب درک نکرده بود لبخند زد. ولی، بعد که منظورش را فهمید فوری سمتش خیز برداشت و گفت:

- ببین جمله‌ام و اصلاح می‌کنم خیلی نامردی.

سهند خنده‌ای کرد و گفت:

- تازه اوج مرد بودن منو ندیدی! مصطفی رو که می‌شناسی تا به تارا نگه ول کن نیست.

- چی گفتی؟

- شنیدی.

romangram.com | @romangram_com