#پیغام_عشق_پارت_41
با پوزخند نگاهش کردم
- دانیال قلب خیلی مهربونی داره، برای همین دلش برات سوخت و باهات آمده گودبای پارتی.
ضربه ی آروم به شونه اش زدم
- اما تو که گدای عشقی اشتباه برداشت کردی، طفلکی
حرصش گرفته بود با خشم بهم نگاه کرد.
صوفیا : دانیال من رو دوست داره
- تو فقط دختر خاله اش هستی، اما من ملکه ی قلبش هستم
دستاش رو مچ کرد. با خشم دندان هاش رو، روی هم فشار داد
صوفیا : اگه من صوفیا هستم، تو رو بیرون می کنم خودم ملکه میشم.
- برو تلاش کن، برو باز گدایی عشق، اما بدون موفق نمیشی، بیچاره بفهم دانیال به جز من کسی رو نمی بینه.
یهو بهم سیلی زد و از اتاق رفت بیرون دردم گرفت اما لبخند زدم، این سیلی کیف داشت، صوفیا باخته بود. گونه ام
سرخ شده اما مهم نبود. پریدم روی تخت. من امشب خوشحال بودم و هیچ چیزی هم نمی تونست این شادی رو
خراب کنه. دانیال سهم قلبم بود. ما با هم خوشبخت میشیم. چشم حسودامون هم کور میشه. نفسی کشیدم و
چشمام رو بستم......
روی زمین دمر خوابیده بودم و درس می خوندم، فقط چهار روز دیگه تا کنکور باقی مونده بود. با این که با تلاش
فراوان درس خونده بودم، اما بازم یه کمی استرس داشتم، که عادی بود، خوب بالاخره امتحان سرنوشت ساز زندگی
ام بود. برای گوشیم پی ام اومد. برش داشتم، مینا داخل گپ چهار نفره، پی ام فرستاده بود.
مینا : سلام کسی هست؟
- سلام خانوم، خوبی؟
مینا : ممنون تو خوبی؟
شراره : سلام دوستان گل، من خوبم شما هم که خوبید!
- بله
مینا : اهوم. دارید چه کار می کنید!؟
- درس
شراره : اهنگ
مینا : عصری پایه هستید که بریم، پارک پیکنیک؟
دریا : سلام چه خبره؟!
شراره : همش چند دونه پی ام، برو بخون
- من که هستم
romangram.com | @romangram_com