#پسرای_بازیگوش_پارت_170
_نوه ی مشتاقیه دیگه!
_اها،نه ندیدمش.
_امروز با امیر علی بیاید خونمون تا مفصل براتون توضیح بدم.
_تا غروب سرکاریم ننه قمر،هروقت، وقت شد حتما مزاحمتون میشیم.
_شب بیاید اینجا،شام درست میکنم،نه بیاری از دستت دلخور میشما!
مجبوری قبول کردم....
بایه خداحافظیه کوتاه تماسوقطع کردم....
ذهنمو درگیر کرده بود،خیلی کم پیش میومد ننه قمر کاریرو بهمون بسپاره...
رضا بی هوا درب اتاقو باز کردو رشته ی افکارمو پاره کرد...
_نمیای بریم؟بچها رفتنا!فقط منو تو موندیم.
_تاتو ماشینو روشن کنی منم اومدم .
_پس من رفتم پایین زود بیایا!
باشه ای گفتمو ساعتمو از توی جاش بیرون اوردمو روی مچم بستم ...
جلو آیینه قدی اتاق ایستادمو لباسمو مرتب کردم ،یکی از عطر های رضا که روی میز دراور بودو روی خودم خالی کردم .
عــــشوه ای اومدم بوسی براخودم توی ایینه پرت کردم...
صدای آیفون بلند شد ،حدس زدم که رضا باشه باعجله از خونه بیرون زدم ،دکمه اسانسورو چندین بار زدم اما به نظر میومد خرابه.
از پلها سرازیر شدم پایین،خواستم از ساختمون بزنم بیرون که رضا رو دیدم جلودر اسانسور ایستاده ،پاشو لای درب گذاشته بود
romangram.com | @romangram_com