#پسرای_بازیگوش_پارت_150

_تنها میاد،ازمادرم جدا شده.
شُک دومو وارد کرد...
_چــــــــی؟!
از تعجب زیاد حالت سکته بهم دست داده بود...
_میلاد چی داری میگی؟
خودکارشو روی میز پرت کردو سرشو روی میز گذاشتو گفت:
_ده ساله ازهم جداشدن ،اما من بیخبر بودم،لعنت به این زندگی.
مشتشو محکم به میز کوبید.
کمی شانهایش رو ماساژ دادم ،حرفی نداشتم برای دلداری دادنش...

حالات میلاد برایم اشنا بود،زندگیه مشابهی داشتیم اما با کمی تفاوت...
گذاشتم تو خودش باشه و از اتاق بیرون زدم.
وارد اتاق خودم شدم نقشه رو روی میز نور گذاشتمو ،روی صندلیه چرخ دارم نشستم ،باکمک از صندلی میچرخیدمو به روزهای بده گذشته فکر میکرد،به روزهایی که قرارشد راز بشه بین سه تن...
هنوز هم التماس ها

ی مادرم توی سرم میپیچه ،تلاشش برای نگهداشتنم بی فایده بود...
انگشت سبابه ام رو روی شقیقهایم گذاشتمو باقدرت فشار میدادم بازم این سردرد لعنتی به سراغم اومده بود....

امیر"

romangram.com | @romangram_com