#پسرای_بازیگوش_پارت_132
امیر علی از ماشین پیاده شدو دزد گیرو زد،زنگ زدیمو بدون جوابی درب به رومون بازشد...
امیر علی دو انگشتشو وارد دهانش کردو شوتی زد
_وااای پسر اینجارو ببین!
باهم وارد خونه شدیم ،خونه که چه عرض کــــنم!
فکمون داشت میچسبید زمین...
خونه کاملا سنتی بود،حوز بزگ ابی رنگ که دورتادورش رو گلدونهای شمعدونی گذاشته بودن حس خوبیرو به ادم منتقل میکرد...
ایوون بزرگی که بادو،ستون بلند به سقف وصل شده بود و فرش دست باف قرمزی که رویش پهن شده بود فضارو خاص کرده بود،حیاط بزرگی که پراز درخت و گلهای رنگا رنگ بود ،مشام ادمی رو قلقلک میداد نفسی عمـــــق کشیدمو ریه ام رو از هوای خونه پر کردم ،پیر مردی با مو و محاسن سفید با لبخند دلنشینش نزدیکمون شد.
به نظر میومد امیر علی رو میشناسه چون اول به امیر علی دست دادو حالو احوال کرد..
حدس زدم،صاحب خانه باشه!
ددستشو به سمتم دراز کردو گفت:
مشتاق دیدار اقا حسین،تعریفتونو از قمر جان زیاد شنیده بودم .
خیلی خودمو نگه داشتم تا نخندم به لفظ قـــــمر جانش.
خندمو زیر لبخندی پنهون کردمو گفتم:
_کم سعادتی از ما بوده حتما!
دستی پشت کمرم گذاشتو ضربه ی ارومی زد دست دیگشو به سمت ایوونی که تمام فامیل اونجانشسته و گرم صحبت بودن دراز کردو گفت:
_نفرمایید جوون،بفرمایید از این طرف ،بچها اونجا هستن
باامیر علیو پدر بزرگ جدیدمون همراه شدیمو به سمت جمع خانوادگی رفتیم
امیر علی"
romangram.com | @romangram_com