#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_87
صداى بابا بلند شد ...
_ بيايد نوبت ماست ...
با دستاى لرزون و پاهاى شل به طرف اتاق عقد رفتم ...
ميترسيدم ..
از همه چى
قبل از وارد شدن به اتاق مكثى كردم ... ترانه روى صندليش نشسته بود و كنارشم آرتان نشسته بود ، برعكس من اون خيلى خوش حال بود ، كنار آرتان سپهرو اونورشم مهديس نشسته بود ، فقط جاى دو نفر خالى بود ، منو پندار .
مامان _ چى شد نظرت عوض شد ..
به پندار نگاه كردم كمى رنگش پريده بود اما سعى مى كرد آرامششو حفظ كنه ...
مامان _ اگه ميخوايى بگو نه دخترم ، هيچ اجبارى نيست
چشمامو بستم ... ترسيده بودم ... اما من تصميمو گرفته بودم
_ نه عقد مى كنم
و به طرف پندار رفتم ...
احساس كردم خيالش راحت شد ...
بند كيفم تو دستم بود و باهاش ور مى رفتم ...
محضر دار كتابى با جلد سبزى از توى كشوى ميزش در اورد و به طرف ما گرفت
romangram.com | @romangram_com