#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_152


مامان _ وااااا دختر اين حرفا يعنى چى انشالا كه 120 سال زنده باشيمو كنارهمديگه روزاى خوبى رو بگذرونيم ...

ازته دل گفتم _ انشالا

مامان _ خب زود بيا بريم شام درست كنيم ، ميخوام بهت غذا ياد بدم بپذى رفتى اونجا واسه شوهرت غذا درست كنى

زيرلب زمزمه كردم

( شوهرم كوفت بخوره الهى ! )

_ چشم بريم !

مامان با تمسخر خنديد

مامان _ چيه تا اسم شوهرو شنيدى گفتى چشم بريم ! حالا اگه بهت ميگفتم صحرا من دارم ميميرم پاشو برو يه چيزى بپز بيار بخوريم ميگفتى من درس دارم ... والا بقرآن ... دخترم ... دختراى قديم تا اسم شوهرو ميشنيدن ...

پريدم وسط حرفش :

_ مثل لبو سرخ مي شدن و ميرفتن خودشونو اينور اونور قايم ميكردن از خجالت ماماناشون درسته ؟!...

مامان _ بله كه درسته ... اما حالا جلو دخترا امروزى حرف از از شوهر بزنى زليلمرده ها نيششون تا بناگوش كه چه عرض كنم تا پس كله شون باز ميشه !...

باصداى بلند زدم زيرخنده و ادامه دادم ...

_ يعنى شماها اون زمان اصن حرف از شوهر نميزديد يا جلوى مامان باباتون دست شوهرتونو نمى گرفتيد ؟!

مامان _ نه ، معلومه كه نميزديم ... حالا دروغ چرا ، اوايل كه با بابات نامزد بوديم وقتى مامانم ميرفت تو آشپزخونه چايي بريزه همديگه ميبوسيديم ... البته تا صداى پاهاى مامانمو ميشنيدم ... قلبم از ترس وايميستاد و سريع ميگفتم : مامانم امد ، مامانم امد تا بابات ولم كنه !

با لحن تمسخر آميزى گفتم _ آهااااا

romangram.com | @romangram_com