#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_141


_پندار_ اين انصاف نيست !

_مهديس_ يك هيچ براى دخترا !

پندار با عصبانيت دندان هايش را بهم فشرد و روبه سپهر گفت :

_پندار_ حالا جواب چى بود ؟!

_سپهر_ اى بابا ، چقدرشما خنگيد ... لوح فشرده !

با گفتن اين حرف سپهر صداى اعتراض و فوش آرتان و پندار كه به سپهر و عمه اش ميدادن بلندشد ...

اونشب خيلى خنديدم .. به طورى كه از دل درد به خودم مى پيچيدم !

دوباره شروع كرديم به ادامه ى بازى و حالا نوبت ما دخترا بود

...

مهديس _ خب ديگه كافيه بهتره برگرديم حسابى دير شده ..

ترانه _ موافقم

سپهر _ باشه ، پس پاشيد وسايلمونو جمع كنيم

بدون هيچ حرفى بلند شديمو مشغول جمع كردن وسايل شديم و در آخر هم به كمك يه سطل آب آتيشو خاموش كرديم ...

آرتان _ خيلى خوش گذشت ، خداحافظ همگى

ترانه _ خداحافظ ...

romangram.com | @romangram_com