#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_118


پندار زير بغلمو گرفت و باهم رفتيم تو غار ...

پاهامو نمى تونستم بكشم .. به محض ورود .. يه گوشه اى كز كردم ..

_ كاش آتيش داشتيم ...

پندار يه گوشه اى تو خودش مچاله شد بود ...

بى حالى از سرو روش مى باريد ...

_ پندار من سردمه

پندار _ نخواب حرف بزن ..

_ پندار سردمه نمى تونم ..

پندار بلند شد ... اطرافو كمى گشت .. تا چيزى پيدا كنه

اما چيزى جز چند تكه چوب خشك و به درد نخور نبود ... دوباره سرجاش نشست ...

رو زمين دراز كشيدمو پاهامو تو خودم جمع كردم ... چشمام داشت سنگين مى شد ...

پندار _ هى

چشمامو باز كردم ... پندار بالاى سرم بود ..

پندار _ بيا اينجا

منظورش گوشه اى از غار بود كه كمى فرو رفتگى داشت و يه نفر مى تونست توش جا بشه ... بهش نگاه كردم

romangram.com | @romangram_com