#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_116


نيم ساعتى ميشود كه بالاى درخت ايستاده بوديم ... ديگه حسابى خسته شده بودمو دلم ميخواست بيام پايين ... اما اين سگا هنوز همونجا ايستاده بودن ، مثل اينكه قصد رفتن نداشتن ... اى خداجون

بالاخره بعد ازكمى پارس كردن بيخيال شدنو راهشونو كج كردن و رفتن ... اولش ميترسيديم برگردن براى همينم كمى منتظر مانديم اما

وقتى ديديم ازشون خبرى نيست با خيال راحت از بالاى درخت امديم پايين و به راهمون ادامه داديم ...

هوا تاريك شده بود ...

همه جا رو سكوت فرا گرفته بود .. تنها صداى جيرجيرك ها كه در لابه لاى چمن هاى بلند و مخفى شده بودن و هو..هو ى باد كه به چمن هاى جنگل برخورد مى كرد و تكونشون ميداد به گوش ميرسيد ... حسابى سردم بود ...

نم نم باران شروع به باريدن كرد ..

عالى شد ، همينو كم داشتيم

دستامو زير بغلم بردمو چند بار بالا پايينشون كردم ، از دهنم بخار ميومد بيرون ، با اينكه دوسه روز ديگه زمستون تموم ميشه اما هنوز

هوا خيلى خيلى سرد بود ... شماله ديگه هواش حال به حاله ...

پندار با خستگى به طرفم برگشت ... بيا اول يه جايى رو پيدا كنيم با اين بارون تا فردا صبح دوم نمياريم

_ چى ؟ تا فردا ...

پندار _ نمى دونم ... الان هيچى نميدونم ...

_ يعنى چى كه نمى دونى پس دارى منو كجا مى برى ؟ ... من تا فردا صبح نميتونم اينجا بمونم

پندار با عصبانيت به طرفم امد و با خشم يكى از بازوهامو گرفت ...

پندار _ همچين ميگى من نمى تونم انگار من اوردمت اينجا .. فكر مى كنى من خيلى خوش حالم كه اينجام ... منم سردمه ... ولى مثل تو غر غر نمى كنم ... دوست دارى برگرد برو هرجايى كه دلت ميخواد ... كه تا صبح اينجا نباشى ....

romangram.com | @romangram_com