#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_114


با پوزخند اضافه كردم :

_ آره موفقم شدى ، سگ بيچاره چقدر قيافه ى تورو ديد ترسيدش ، نميدونست بايد چيكاركنه !

پندار _ اه ... ميبينم كه خيلى خب دركش مي كنى !

_ بسه ديگه بهتره به راهمون ادامه بديم ...

هنوز حرفم تموم نشده بود كه دوباره صداى سگا بلند شد و اين دفعه چهار پنج تا سگ همزمان به طرف منو پندار حجوم اوردن

ما دوتا هم دوتا پا داشتيم دوتا ديگه گرفتيم شروع كرديم دويدن ...

ما بدو ، سگا بدو

قلبم امده بود تو حلقم ...

از خستگى ديگه ناى دويدن نداشتم ... هر لحظه ممكن بود سگا بهمون برسن ... بايد فكرى مى كردم .. به اطرافم نگاهى انداختم يه درخت نسبتا بلند كنارم بود .. سريع خودمو با يه حركت كشيدم بالاى درخت و روى يكى از شاخه هاش نشستم به طورى كه مطمئن شدم شدم جام امنه .. امنه ...

پندارم درست كار منو انجام دادو امد بالاى درخت و كنارم روى يه شاخه ى محكمتر نشست ...

نفسمو با صدا بيرون دادم

_ فكر مى كردم ازت ترسيده

پندار _ چيكاركنم خب ..

_ هى بهت گفتم بيخيالش شو راهمونو كج كنيم بريم ...

پندار _ بس كن صحرا انقدر غر نزن ...

romangram.com | @romangram_com