#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_105
_ چى ميخوايى
هومن _ شنيدم ازدواج كردى !
چى اين از كجا فهميده ...
_ خب كه چى ؟
هومن _ فقط يكم باهم حرف بزنيم
درخونه رو باز كردم و به چشماش خيره شدم :
_ بگو ميشنوم
هومن _ اينجا نميشه ميخوام يه چيزمهم بهت بگم ...
_ همينجا بگو تو نميشه بياى
هومن _ خب ، پس بيا تو ماشين من ..
به زانتيا سفيد هومن خيره شدم ، دو دل بودم ، ميترسيدم بخواد كارى بكنه ...
هومن _ فقط چند دقيقه صحرا خواهش مى كنم
_ دلم براش سوخت ، درخونه رو پيش گذاشتمو به طرف ماشينش رفتيم ...
سوار شدم
_ خب
romangram.com | @romangram_com