#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_94


بهار زندگی و یا در اصل کار تازه اش را در خانه سامان اغاز کرد در شروع کار با چندین مشتری پولدار اغاز کرد و در همان دو سه روز اول بدهی اش را با سامان صاف کرد سامان خوشنود از این شروع موفقیت امیز که توام با سود قابل توجهی بود جشن مفصلی در ویلای یکی از دوستانش ترتیب داد بهار که خیالش از بابت بستری شدن خواهرش در بیمارستان راحت شده بود به خواست سامان ان شب زیباترین لباسش را پوشید و به نحو بسیار چشمگیری خودش را اراست می دانت امید هم در این جشن حضور خواهد داشت دو هفته ای بود که او را ندیده بود و از احساس دلتنگی شدیدی رنج می برد دلتنگی که با درد بیماری خواهرش رفته رفته به شکل یک درد کهنه در می امد بهار هیچ دل و دماغ جشن مهمانی را نداشت اما چون نیازمند پول بود دیگر از هیچ کاری ابایی نداشت انگار روی قلبش را زنگار فراموشی پوشانده بود دلش نمی خواست به خودش فکر کند و اینده ای که از دست می داد تنها هم و غم زندگیش بیماری خواهرش بود.

امید که بعد ا رفتن بهار خودش را در کابوس تنهایی اپارتمانش محبوس می دید سعی کرد به ساعتهای تفریحش بیفزاید تا رفته رفته به وضع جدید خو بگیرد اما تا به خانه بر می گشت و در سنگینی سکوت خانه غرق می شد دلش هوای پر حرفی های بهار را می کرد و شیرین کاری هایی که انجام می داد از طریق یکی از دوستانش با خبر شده بود که سامان بهار را صیغه کرده اما از چند و چون ماجرا خبر نداشت وقتی سامان از او برای شرکت در جشنی دعوت کرد خوشحال شد پیش خودش فکر کرد بعد از چند روز بهار را می بیند و به پر حرفی هایش گوش خواهد داد امید از بین دوست دخترهای جدیدی که برای خودش دست و پا کرده بود یکی را برای همراهی در جشن انتخاب کرد بهترین لباس خودش را پوشید و جزو نخستین مهمانها بود که رسید ان شب بهار را زیباتر از همیشه دید با لبخندی دوستانه و مهر امیز به طرفش رفت و سلام کرد بهار نشنید یعنی خودش را زد به نشنیدن نگاه سرد و سنگینی به امید و دختر همراهش انداخت و جواب سلامش را با بی اعتنایی و چهره در هم داد و از مقابلش گذشت امید به هیچ عنوان انتظار این فتار سرد و را نداشت نگاه زخم خورده ای به دوست دخترش انداخت که انگار با لبخند زهر الودش به او خنجر می زد گوشه ای نشست و با نگاهش بهار را تعقیب کرد که داشت می رفت به طرف سامان سامان او را به چند نفر معرفی کرد دوست دخترش پا روی پا انداخت و گفـت:با هم دوست بودید؟

ان چند نفر دست بهار را گرفتند و با خود به اتاقی بردند که گوشه سالن بود در که بسته شد انگار بر قلب امید میخ کوبیدند

-نه

-پس چی؟

-هیچی و از جا برخاست دستهایش را فرو کرد توی جیبش و نفسش را فوت کرد و بیرون.باید می فهمید بهار و ان چند نفر چرا به داخل ان اتاق رفته بودند و در را به روی خودشان بسته بودند اميد عصبي بود بدون انكه بخواهد همانطور كه دستهايش در جيبش بود رفت به طرف سامان كه داشت از مهمانان تازه خوش امدمي گفت.سامان را كه تنها ديد دست بر شانه اش گذاشت و در حاليكه او را با خودش همقدم مي كرد گفت:چند نفري كه بهار را در ميان گرفتند كجا بردنش؟

سامان اهسته در گوش اميد گفت:رفتند انجا كه عرب ني انداخت .

چشمان اميد زدند بيرون

-تو بلد نبودي ازش استفاده كني نه تنها استفاده نكردي بلكه هفت ميليون بي زبون هم به باد دادي اگر بداني چه مشتري هايي برايش پيدا مي شود توپ تا ميبيننش زبانشان مي گيرد و هر مبلغي بگويم بي چون و چرا مي گذارند روي ميز...

اميد كه هنوز از انچه شنيده بود احساس بدي پيدا كرد گفت:به من نگفته بودي چه خيالاتي داري؟

-براي توفرقي هم مي كرد

اميد احساس كرد حرارت از دهان و گوشهايش مي زند بيرون


romangram.com | @romangram_com