#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_89

چشمان درشت امید گرد شدند و چرخیدند به طرف او که داشت می رفت طره آشپزخانه. بهار لیوان آبی برای خودش ریخت. چشمان گرد امید تنگ شدند و لبهایش شد یک خط باریک.

-دیگه حاضر نیستم، حتی برای یه لحظه اینجا پیش تو بمونم. همین امروز همه چیز را تمام می کنیم.

امید از روی صندلی بلند شد. چشمان تنگش دوباره گرد شدند، داشت میرفت طرف آشپزخانه.

-چی شد یکدفعه آمدی سر عقل!

قلب بهار سوخت.

-سرعقل؟ یا بی عقلی؟

بعد آهی کشید و ادامه داد: دیروز با سامان صحبت کردم... میدانم که تو ازش خواستی به من زنگ بزند و بامن صحبت کند...

-پیشنهاد وسوسه کننده ای بهت داده؟

لحنش تلخ و گزنده بود.

-این دیگه به شما مربوط نیست... مگه فرقی هم به حالت میکند؟

لحنش ملامت آمیز بود.

-نه به قول خودت قدر پشه هم نمی ارزی. حالا که تو آماده ای، من هم آمادهام، من هم حاضر نیستم، حتی برای یک لحظه دیگر وجود تو را در این خانه تحمل کنم. بهار با قلبی شکسته روی صندلی وسط اشپزخانه نشست و فکر کرد:نباید گریه کنم خدایا کمکم کن وقتی میشکنم امید صدای شکستنم را نشنود کمکم کن ته مانده غرور و شخصیتم را حفظ کنم دوباره لیوان ابی برای خودش ریخت و بغضش را فرو خورد.ساعتی بعد هر دو به محضر رفتند و حدود یک ماه بعد با پشت سر گذاشتن مراحلی و انجام ازمایشات مربوط به باردار نبودن بهار پای صیغه نامه باطل شدن را امضا کردند وقتی از هم جدا شدند امید با کشیدن نفس عمیقی انگار بند سختی را از پایش جدا کرده اند لبخند زنان گفت:اگر با سامان به توافق نرسیدی موردهای دیگری نیز هم هست که بهت پیشنهاد بدهم.

بهار اه عمیقی کشید پوزخند زنان گفت:از لطفت ممنونم. بعد همراه با نگاه سنگین از کنار او گذشت امید هم چنان ایستاده بود و به دور شدن بهار نگاه می کرد ان قدر ایستاد تا بهار با سری پایین و گام های سست رفت ان سوی خیابان و برای یک تاکسی دست تکان داد سعی کرد بی تفاوت باشد در ماشین را باز کرد.

romangram.com | @romangram_com