#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_65

-دیروز خواهر و برادرم را بردم توی خیابان و کلی تابشان دادم مادرم می گفت تو رانندگی بلد نیستی پلیس جلویت را می گیرد و ماشین را می خواباند.ان وقت جواب شازده را چه میدهی؟تو را میگفت.اخه مادرم هنوز عادت نکرده تو را به اسم صدا کند خلاصه کلی گشت زدیم جای تو خالی بود توی یکی از این خیابانها نزدیک بود بزنم به یک پیرمرد چنان کوبیدم روی ترمز که صدای همه ی لاستیک ها در امد همه برگشتند ما را نگاه کردند پیر مرد می خواست قرقر کند که من گفتم:حق با شماست پدر جان بعد هم برایش ماچ فرستادم و پیرمرد کلی کیف کرد سر ورودی همت که رسیدیم صد متری رفتیم جلو دیدیم چه ترافیک سنگینی است دنده عقب گرفتم.تمام ماشینها برایم بوق می زدن و من بی خیال صد متر را برگشتم و مسیرم را عوض کردم.

امید برعکس همیشه نزد توی ذوق بهار و از اول تا اخر حرفهایش را گوش کرد و گاهی لبخند زد.

-حالا می توانی سوت اخر را بزنی صبحانه اماده است.

امید که خوتاست بنشیند بهار صندلی را برایش کشید عقب امید باتعجب نگاهش کرد و نشست بهار در حالیکه روبرویش نشست گفت:البته نانها کمی بیات شده اند ولی از فردا نان تازه می گذارم روی میز

-تبریز خوش گذشت؟

-حسابی.

بهاربا حسادتی علنی گفت:نامزدت را هم دیدی؟

امید نگاهشش نکرد و ندید چشمان روشن بهار با پرده ای از حسد و اندوه پوشانده شده است.

-به خاطر دیدن نامزدم رفته بودم تبریز.

-بهار کمی مکث کرد و دوباره پرسید:نامزدت خیلی باید زیبا باشد این طور نیست؟

امید ناخواسته نگاهش به چشمان بهار افتاد و غم را در چشمانش دید.می دانست چرا بهار در این مورد کنجکاوی می کند.

-چرا دوست داری بدانی؟چه فرقی به حال تو می کند؟

بهار اهی کشید و گفت:هیچی و از جا برخاست و سرش را به شستن ظرف ها گرم کرد فکر کرد:راستی چه فرقی به حال من می کند؟زیباست که زیباست مگه من فضولم؟

romangram.com | @romangram_com