#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_63
-شام خوردی؟
-نه وقتی رسیدم می خوام بخوابم..بای.
فکر کرد.همین که امد بهش بگویم یا بگذارم برای صبح؟شاید خودش دید و همه چیز همین امشب تمام شد.همان بهتر ک شب تمام شود.تا صبح از فکر و خیال صد بار میمیرم و زنده می شم.
امید بسیار خسته و بی حال نشان می داد.کیفش را گوشه ای پرت کرد و روی کاناپه افتاد و پاهایش را روی میز گذاشت.بهار می دانست امید خسته است و فرصت خوبی نیست او را از قضیه با خبر کند و ممکن است از فشار خستگی واکنش شدیدتری نشان بدهد.از این رو زیپ دهانش را کشید.صبح که شد امید تمام خستگی اش را با خواب خوش از تن زدوده بود.پس از حمام سراغ بهار رفت.با کمال تعجب او را بیدار روی تخت دید.
-چه عجب سحر خیز شدی.
بهار تندی از روی تخت پایین پرید و رو در روی امید ایستاد.احساس می کرد حالش بد است.
-چیه؟چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
-ببینم تو دیشب ماشینت رو دیدی؟
امید لبخند زد و گفت:منظور؟
-امید تو که رفتی ماشینت رو برداشتم و رفتم به دیدن خانواده ام.
امید شگفت زده گفت:خوب.
-خیلی احتیاط کردم تا اینجا هم خوب امدم فقط نتوانستم پارک کنم توی پارکینگ نخواستم بزنم به دیوار ولی..می دانم کار بدی کردم می دانم نباید بدون اجازه ماشین را بر میداشتم قبول دارم اشتباه کردم و حاضرم هر تنبیهی که می خواهی برایم در نظر بگیری من اماده ام تنبیهم کن هر طور که دوست داری.
امید فکر کرد بهار دچار هذیان شده است و با خنده گفت:تو حالت خوبه؟
romangram.com | @romangram_com