#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_58
-صبحانه نمی خوری؟
-نه توی فرودگاه یه چیزی می خورم همین حالا هم کلی دیرم شده.بعد ایستاد مقابلش و با لبخند نصف و نیمه ای گفت:کاری با من نداری؟
بهار شانه هایش را انداخت بالا.امید کفشهایش را پوشید.
-مقداری پول گذاشتم روی پیشخوان.سوییچ هم انجاست اگر صدای دزگیرش بلند شد بلدی که چه کار کنی؟بهار در سکوت نگاهش کرد.
-من رفتم.شنبه می بینمت..بای.و در را پشت سر خود بست.تا چند لحظه پس از بسته شدن در بهار بی انکه تکان بخورد سر جای خود ایستاده بود.احساس کرد برق رفته و او در تاریکی مانده است.قلبش را انگار می چلاندند.لحظه به لحظه فشرده تر می شد.چند دقیقه بعد در حالیکه از حجم غم و اندوه تلنبار شده روی وجودش احساس سنگینی و درد می کرد بغضش ترکید و به گریه افتاد.نمی دانست برای چه گریه می کرد و چرا تا این حد از رفت امید اشفته و بد حال شده است.فقط می دانست باید برود.با عجله رفت که لباس بپوشد اشک هایش را پاک کرد و فکر کرد:مادر نباید نرا با دیده گریان ببیند باید برایشان کادو بگیرم.برای بهزاد هم یک توپ چهل تکه قرمز تا از شر توپ پلاستیکی راحت شود..برای بنفشه هم ابرنگ می خرم و چند دفتر نقاشی و برای مادر...برای مادر هم یک چیزی می خرم.
بهار سراغ پول که رفت دید چه مبلغ قابل ملاحظه ای است.خوشحال شد پیش خودش گفت:لابد می دانست قصد دارم کادو بخرم.بعد نگاهش به سوییچ افتاد وسوسه شد که ان را بردارد سوییچ را سر جایش گذاشت و دوباره برداشت.فکر کرد:ارام می رانم حواسم را جمع می کنم که تصادف نکنم.
رانندگی را دست و پا شکسته از کتی یاد گرفته بود.ارام با احتیاط از پارکینگ امد بیرون.از دنده دو که رفت دنده سه به خودش تذکر داد:به دنده چهر و پنج کاری نداشته باش جیز است و بیش تر از پنجاه تا هم نرو..اما به کیلو متر سنج که نگاه کرد دید از هفتاد هم گذشته.با هر مکافاتی بود از شلوغی بزرگراه ها گذشت و خودش را به بازار رساند کادوی بهزاد و بنفشه را خرید و برای مادرش یک ژاکت خرید.بعد رفت بازار میوه و سیب و انار و لیمو خرید.اخر هم با خرید چند کیلو گوشت و مرغ نفس راحتی کشید و ب خودش گفت:دستت درد نکند بهار کلی مادرت را خوشحال می کنی..بنفشه و بهزاد را بگو از خوشحالی پر در می اورند.
وقتی روسری اش را توی اینه درست می کرد گفت:دست تو هم درد نکند اقا امید.
مادر که در را به روی بهار باز کرد از فرط تعجب نتوانست جواب سلام بهار را بدهد نمی توانست باور کند دخترش سوار ان اتومبیل مدل بالا شده و از کوچه های باریک و تنگ محله گذشته و خودش را به انجا رسانده بود.هنوز پلک نزده بود که بهار محکم به گردنش چسبید و از بوسه های پی در پی خود گونه هایش را تر کرد.
-قربان تو مامان جونم بمیرم الهی چرا اینطوری نگاهم می کنی؟یعنی به ما نمی اید یک ماشین مدل بالا دم خانه امان پارک شده باشد؟هیس به کسی نگویی ها خودم از بالای شهر رانندگی کردم و تا این پایین امدم باید برایم اسپند دود کنی هیچ باورت می شود من رانندگی بلد باشم.
مادر با لحن شماتت باری گفت:نباید اتومبیلش را برمی داشتی و می امدی اینجا گذشته از اینکه تصدیق نداری جلوی در و همسایه مایه ابروریزی است.
-وا!ماشین به این خوشگلی و گرانی مایه ابروریزی است؟به حق چیزهای نشنیده.
romangram.com | @romangram_com