#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_56
بهار سر تکان داد.امید در حالیکه از شدت خشم و غضب به نفس نفس افتاده بود از اشپزخانه رفت بیرون و در اتاق خواب را محکم پشت سر خودش بست.پس از رفت امید بهار نگاه دردمندش را به کف اشپزخانه انداخت.در تمام قفسه ها و قسمتی از کاشیها کثیف شده بود.با اینکه گرسنه بود اما میلی به خودن نداشت.احساس کرد سنگین شده و پاهایش توان و تحمل وزن بدنش را ندارد.از روی صندلی که برخاست یک لحظه چشمانش ساهی رفت.از برخورد تند امید قلبش تیر می کشید.ظرفها را جمع کرد و شست.کف اشپزخانه را که دستمال می کشید فکر کرد:شاید حق داشت و نباید از بال و گردن مرغ در خورش قورمه سبزی استفاده می کردم...مادرم پول خرید گوشت گوسفند را نداشت که..اخ مادر..الهی من بمیرم..برای اینکه خودت را جلوی ما کوچک نکنی می گفتی در شهر ما قرمه سبزی و فسنجان را با بال و گردن مرغ می پزند..بمیرم برایت..چرا نفهمیدم چرا انقدر خنگ و احمقم.اینها که مثل ما ندار نیستند.برایشان مهم نیست گوشت کیلویی چند است.
امید شماره تلفن همراه پدرش را گرفت.با مادرش یک ساعت پیش کلی بحث کرده بود و این بار می خواست با پدرش حرف بزند.
-سلام عزیزم حالت چطوره؟
امید با سگرمه هایی درهم گفت:خوبم.
-دختره چطوره؟باهاش خوش می گذرانی یا نه؟
-اره خیلی خوش میگذرانم شرمنده ام کرده.
پدر که علت عصبانیت پسرش را نمی فهمید گفت:چی شده؟اتفاقی افتاده؟
-اتفاق؟خانم بهار خانم امروز برایم قرمه سبزی پخته.
-چه خوب.این کجایش بد است.تو که قرمه سبزی دوست داشتی.
-بله دوست داشتم ولی نه اینکه با بال و گردن مرغ درست کنند.می فهمی پدر..بال و گردن مرغ را که ما برای سگ و گربه هایمان می ریختیم خانم ریخته توی خورش.نخورده حالم داشت به هم می خورد و همین حالا هم می خواهم بالا بیاورم..
پدر با لحن بی تفاوتی گفت:حالا که نخوردی بهش تذکر بده که من بعد از این کارها نکند.
امید پوزخندی زد و گفت:تذکر بدهم..این دختر کفر مرا بالا اورده فقط بلد است حرف بزند اخ نمی دانید چقدر پر حرف و روده دراز است.گاهی بس که حرف می زند سر درد می گیرم.
romangram.com | @romangram_com