#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_115
-پسرم من و مادرت در هتل به انتظارت هستيم
-هتل اينجا كي رسيديد چرا خبر نداريد
-كار واجب و مهمي با تو داريم كه بايد ببينمت چون خسته بوديم گفتيم تو به ديدنمان بيايي منو مادرت تا يك ساعت ديگر منتظرت هستيم
حس ششمش به او مي گفت بايد اتفاق ناگواري افتاده باشد
اميد خطاب به ان دو گفت:شما را به خدا هر چه زودتر بگوييد چه خبر شده كه سر از تهران در اورده ايدمطمينم نيامده ايد مرا ببينيد.
-مي دانيم تو ان قدر زيرك و با هوشي كه جايي براي متمان حقيقت باقي نمي گذاري بله عزيزم تنها به اين دليل نيامده ايم كه تو را ببينيم بلكه امده ايم تا تكليف تو را با عشقي كه اتش به جانت افتاده روشن كنيم.
-اميدوارم قصد نداشته باشيد كه به من اندرز بدهيد پيشاپيش بگويم هيچ حال و حوصله اش را ندارم.
-ما ديگر قصد موعظه كردن نداريم بلكه مي خواهيم خودت به حقيقت امر واقف شوي اول از همه بگو چقدر به عشقت ايمان داري؟
-شما داريد دستم مي اندازيد پدر؟
-نه اينطور نيست پسرم بر عكس مي خواهيم كمكت كنيم
-به بهار بيش تر از خودم دارم مي دانم اگر به او بها داده شود به خودش بر مي گردد و عاشقانه خودش را به من تقديم مي كند.
-يعني تا اين حد بهش ايمان داري؟اميد در سكوت نگاهشان كرد
-اميد من و مادرت امده بوديم كه عشقت را محض رضاي دل خودمان بيازماييم
romangram.com | @romangram_com