#نیاز_پارت_133
چرا من برای خودم دلیل میارم ؟ چرا دارم خودم رو قانع میکنم ؟ یه ب*و*سه کوتاه بود که از بخت بدم اولین ب*و*سه زندگیم بود، ... حالا آسمون که به زمین نیومده ...
وااااای ... چرا نیومده .. تو اون لحظه باختی ... نیاز نمیخوای خودت رو گول بزنی که ... تو لمس شدی ... قلبت از حرکت ایستاد ... خودت نبودی ... با این احساست که نمیتونی بجنگی ؟
حالا که چی ... خب تجربه بود ..تموم شد رفت ..بالاخره بعد از بیست و پنج سال سن باید از یک جایی شروع میشد دیگه ... بهتر ... فردا چشم و گوش بسته شوهر نمیکنم ...
ولی وقتی هم شوهر کنی هر وقت بخواد ب*و*ست کنه یاد این ب*و*سه شیرین میوفتی ...
پس من چی کار کنم ؟
فراموش کن ...
باشه فراموش میکنم ... آره فراموش میکنم ... اصلا هر روز با خودم تکرار میکنم که او ن چند دقیقه تو زندگی من باید فراموش بشه ... وای خدای من ..هر روز هم باید یاد و خاطر لذت اون ب*و*سه رو تکرارو زنده کنم که فراموشش باید بکنم ... کاش خواب بود ...
کیان تو یک آدم پستی ... چرا نسنجیده دست به این کار زدی ... ببین منو به چه روزی انداختی ... نمیدونم با خودم چند چند هستم ...
هر چند دقیقه انگشتهام رو به لبم میکشم ... انگار هنوز داغه ... جای شصتش گوشه گونم هنوز پر حرارته ... چقدر حرفه ای بود ... انگار سالهاست که شبانه روز این کارو میکنه ... معلومه ... شک نکن که تو اروپا بزرگ شده باشه و از این کارها نکرده باشه ...
هیچ وقت فکر نمیکردم یک ب*و*سه، اینقدر لذت بخش باشه ... یادمه اولین فیلمی که دیدم دو نفر همدیگه رو توش میب*و*سن، اسمش ماه عسل بود ... چقدر کنجکاو چشم به اون صحنه دوخته بودم ..کیفیت پایین ... صحنه فیلمبرداری بسیار با سیاست گرفته شده بود ... طوری که فقط متوجه بشی این دوتا همدیگرو ب*و*سیدن ...
با همین فکر و خیال خوابم برد ...
صبح وقتی رفتم سر کار کمی هیجان داشتم ... این همه اضطراب و هیجان مطمین بودم که باعثش کیان بود ...
همش از خدا میخواستم زود تر ساعت نه بشه و همشون برن کیش تا من کمتر ببینمش ... اینجوری بهتر میتونستم به کارهام تسلط داشته باشم ...
نیما هم اومده بود ... صورت خیلی ساده اما تیپ بسیار خوبی داشت ... مرتب و آراسته ...
ساعت تقریبا نه بود که اعلام کردند تاکسی ها اومدند و پرسنل اعزامی سریع سوار بشن ... رضا خداحافظی کرد و رفت و خانم اعتمادی هم از شیفت دو انتخاب شده بود ... بعد از خدا حافظی و آرزوی بی خطر بودن سفرشون به کارم مشغول شدم و برای اینکه کمی سالن هنگام رفتن پرسنل شلوغ بود نتونستم بفهمم که کیان کی رفت! ...
اصلا ندیدمش ... بهتر ... حالا کو تا از کیش برگرده! ...
تقریبا ظهر بود که نیما رو به استراحت و نهار فرستادم و خودم مشغول کارها شدم ...
امروز از نهار خبری نبود ... در سال دو یا سه بار این اتفاق میوفته که اجباری باید پذیرفت ... تنها به در ورودی نگاه میکردم و آمادگی جوابگویی به هر تماسی رو داشتم ... سرم خلوت بود ...
صدای دینگ و بعدش هم باز شدن در آسانسور سکوت سالن رو شکست ...
نگاهم رو به سمت در آسانسور دوختم ...
وای این مگه نرفته بود ؟ ... چقدرهم جدی و اخمو داره میاد طرفم ...
به جونه خودم، این خواب مونده ... آخ جون ... حالا باید یه پرواز دیگه بگیره ...
از سر بدجنسی خنده ای کمرنگ رو لبم اومد که بی شک از نگاه تیز کیان هم مخفی نموند ...
نگاهم رو از نگاهش دزدیدم..مبادا فکر کنه که حرکت دیروزش برام خوشایند بوده مخصوصا با اون لبخندی که روی لبهام نقش بسته بود ... نزدیکتر اومد ... تنها حد فاصلمون همون میز رسیپشن بود ...
@romangram_com