#نیاز_پارت_116
- رفتم پرس
یدم انگار که همه رفتن تشییع جنازه ..آدرس امامزاده محمد رو دادند . بلدی اونجا رو ؟
باز هم سری تکون دادم و فقط گفتم
- آره
کیان نگاهی به من کرد و ماشین رو روشن کرد یادم نیست چطور راه رو نشونش دادم و رسیدیم ... وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم . پاهام نمی کشید کیان زیر بازوم رو گرفته بود و منو به سمت جمعیتی می برد که همه سیاه پوشیده بودند .
صدا ها تو گوشم می پیچید و من هنوز گنگ بودم . صدای جیغ و شیون تنها صدا بود ..
به هزار زحمت به سرخاک رسیدم ... باز هم دیر رسیده بودم مثل مامان ... اینبار هم نشد که خداحافظی کنم ... هنوز تو شوک بودم که با احساس داغی رو روی گونه ام سر بلند کردم ...
باورم نمیشه این زن دایی بود که زد تو گوشم ... سد اشکه هام شکست ... زن دایی مثل مادرم بود اون ... اون ... نه خدای من این دیگه تحملش در حد من نیست با صدای گریه اش به خودم اومدم:
- چه عجب ... نیاز خانم ..از اون خراب شده دل کندی و قدم رنجه فرمودین؟
بلند تر داد زد بهتر بگم جیغ کشید و با گریه بازوم رو گرفت و منو رو قبر دایی پرت کرد
- بیا دختره نمک نشناس ... این بدبختی که الان این زیر خوابیده تا آخرین لحظه چشم براه تو بود ..تو دختره ... که معلوم نیست تو کدوم خراب شده ای خوش بودی که به تلفنهات هم جواب ندادی ...
اختیار اشک هام دستم نبود بغض تو گلوم بود و داشت خفه ام می کرد ... اون لحظه گفتم کاش من هم میتونستم اینطوری تخلیه بشم ...
- الان واسه چی اومدی هان ؟ اصلا الان چه فایده ای داره ؟ تا او خدا بیامرز زنده بود که همه دین و دنیاش تو بودی ... د نمی دونست که این یک نمک نشناسه که اصلا" مرده و زنده اش براش مهم نیست ...
آی خدا ... برم دردم و به کی بگم ...
گمشو . گمشو برو همون قبرستونی که تا حالا بودی ... دایی ات که مرد و تو هم دیگه با ما نسبتی نداری ... حق نداری دیگه این طرفا ببینمت ...
به سمتم هجوم اورد و و با یک حرکت هیستریک از روی قبر دایی بلندم کرد اونقدر شوکه بودم که قدرت هیچ واکنشی رو نداشتم میخواست موهام و بکشه که دیدم نتونست ... چی مانعش بود ... سرم رو برگردوندم و کیان رو دیدم که با نگاهی سرد به زندایی خیره شده بود و دستش رو محکم گرفته بود ... همونطور زیر بازوی منو گرفت و من رو به سمت دیگه ای کشوند ..
مدام سرش رو به چپ و راست تکون میداد و زیر لب غر غر میکرد :
- دختره بی عرضه ... قلدر بازی اش مال منه ... حتی بلد نیست از خودش دفاع کنه ... د آخه دختره احمق ایستاده داره کتک میخوره خوب می تونی در بری که !
دستهای خاکی ام رو کشیدم به چشمهام و اشکهام رو پاک کردم . کلمات کیان شد پتک و فرود اومد رو سرم .
احساس حقارت کردم ... ضعف همه وجودمو گرفت . همه عقده هام سر باز کرد و شد خشمی که وجودمو سوزوند با حرص و قدرتی که نمیدونم از کجا اومد دستم و آزاد کردم و هولش دادم و فریاد کشیدم :
- ولم کن ... اصلا تو این وسط چکاره ای ... هان ؟ آره من بی عرضه ام ... اونقدر بی عرضه ام که حتی نتونستم خودمو به دایی ام برسونم و ازش حلالیت بطلبم ...
آره اونقدر بی عرضه ام که نتونستم در جواب کینه ها و حرف های پر بغض زندایی ام حرمت شکنی کنم چون برام مادره
تو چه می فهمی ؟هان؟ آره من اونقدر بی عرضه ام که حتی بلد نیستم برای دایی ام عذاداری کنم !
زانوهام دیگه نتونست وزنم رو تحمل کنه ..رو زانو نشستم و سیل اشک هام رو رها کردم ... غرور ... اون لحظه گمش کردم کیان رو نمیدیدم ..هیچ چیز رو نمیدیدم و فقط برای خودم اشک میریختم ..بلند شدم و رفتم سر مزار پدر و مادرم ... و فقط زل زدم بهشون
@romangram_com