#نقاب_من_پارت_89
_سونيا من هميشه خودم رو لعنت ميکنم و با ديدن
تو عذاب مي کشم.
_چرا؟!
_چون همشفکر ميکنم،دنيل، براي انتقام از من با تو
هستش، اصلا دختر تو چطور سر از اينجا درآوردي ؟!
نوبت توئه، يالا توضيح بده؟
ناراحت، از سرنوشت تنها برادرم و حرف
هايي که شنيدم، از جا بلند شدم؛دست به
سينه به سمت پنجره کنار حال رفتم و نفس
عميقي کشيدم و گفتم:
_خودت چي فکر ميکني ساميار؟
آهسته قدم برداشت و صداي قدم هايش را
ميشنيدم که به من نزديکتر ميشد، گفت:
_نميدونم، تو بگو
آرام گفتم:
_بديهاي پدر فقط به تو نرسيده، ساميار!
_منظورت چيه؟ درست حرف بزن
_خب!
_که چي؟
_درست بگو، حرف بزن، سوني
_اصلا بيخيال
_نه، نميشه، درست حرف بزن.
_اون پدر عزيزت، منو به دنيل فروخته.
با شنيدن اين حرف، با عصبانيت فرياد زد
_ميفهمي چي داري ميگي؟ منظورت چيه؟
_داد نزن!
_داد نميزنم، فقط درست حرف بزن.
_حقيقت رو بهت گفتم، داداش گلم.
از پشت مرا بغل کرد و من چون پرنده اي
romangram.com | @romangram_com