#نقاب_من_پارت_109
صورتش را برگداند سمت شيشه و زير لب گفت:
_بي ادب
کم نياوردم و گفتم :
_اسمتو ميدونم يه چي ديگه بوگو.
ديگر حرفي نزد و تا رسيدن به رستوران ساکت بود،
چند باري در طول مسير چشم غره اي نثارم کرد ولي
کلامي رد و بدل نشد، پس از رسيدن جلوي رستوران
پياده شد و مرا به سمت در وردي راهنمايي کرد.
کلي در طول مسير سر به سرش گذاشتم و شوخي کردم
اوهم همپاي خوبي بود و گاهي جانانه مي خنديد.
هر دو شير قهوه و کيک سفارش داديم و منتظر شديم
در اين فاصله ياد حرکات صبح افتادم و خنده ريزي کردم.
ساميار متوجه شد و گفت:
_راستي نگفتي صبح چت بود؟
برايش توضيح دادم و او تنها گفت:
_واي واي واي الان فقط خدا ميدونه چقدر عصبي
شده!!
اخمي کردم و گفتم:
_برام مهم نيست.
جدي شد و گفت:
_ميخواي نري و پيش من بموني، اينجوري منم راحت
ترم .
_اينجوري نيست ساميار ، تازه دارم يه چيزهايي
متوجه ميشم.
_ميشه به منم بگي، خانوم مارپل.
_نه تا مطمئن نشم حرفي نميزنم.
romangram.com | @romangram_com