#نهال_پارت_59
موهای هستی را به ارامی از صورتش کنار زد و گفت: به حق پنج تن الهی روز خوش نبینه این زن که واسه پسرم یه روز خوش نذاشته! حتی به دخترش هم رحم نکرد فقط پی بی ابرویی بود!نمیدونم والا چی تو این زن دیده که هنوزم قصد نداره فراموشش کنه!
_فردا اینم یکی میشه مثله مامانش و بلای جون پسرت میشه! نگه این دختره نیست ...
آلاله با اخم گفت: نوه من جز سر بلندی چیزی نداره. خون پسر من تو رگاشه حالا هر کی میخواد مادرش باشه!
خانوم بزرگ به هستی نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید آلاله داشت آشکارا میگفت که اگر نهال مشکلی دارد به خاطر اردشیر هم هست. نمیتوانست تحمل کند کسی اینطور درباره پسرش حرف بزند حتی اگر آن فرد خواهرش بود!
_حرفو تو دهنت مزه مزه کن آلاله با زبون بی زبونی داری به برادرت توهین میکنی!
_مگه من چی گفتم مادر من؟
_میخوای بگی نهال هر طور که هست شبیه باباشه؟
آلاله با تعجب گفت:چی میگی مادر جان؟ چه ربطی داره؟
نگاهی به هستی کرد تازه فهمید چه حرفی زده. لبش را به دندان گرفت و گفت: بحث والا با خان داداش فرق داره!
خانوم بزرگ که قانع نشده بود با غیض نگاهش را از دخترش گرفت اما حرف آلاله بدجور ذهنش را به بازی گرفته بود ممکن بود هر کس دیگری هم درباره نهال و اردشیر همین فکر را بکند.
شک کرده بود که ایا رفتارش با نهال درست بوده یا نه
نهال میدانست که باید برای ناهار برگردد .نمیخواست دوباره بهانه دست کسی بدهد برای همین خیلی زود برگشت. به خاطر اتفاق صبح با دقت و احتیاط وسواس گونه ای راه میرفت انقدر ترسیده بود که برای ماه ها برایش کافی بود نمیخواست دوباره اتفاق مشابهی بیوفتد.
وارد خانه که شد سر و صدای بچه ها توجهش را جلب کرد. همان طور که در اتاقها سرک میکشید. دنیا و دختر دیگری را دید که رو به روی تلوزیون که این مدت به مدت دیده بود روشن باشد نشسته بودند و برنامه کودک نگاه میکردند.
دنیا با دیدن نهال لبخند زد. نهال با کنجکاوی به دختری که کنار دنیا نشسته بود نگاه کرد موهای بلند و طلایی رنگش اولین چیزی بود که توجهش را جلب کرد.
به چهار چوب در تکیه داد و خطاب به دنیا گفت:این خانوم خوشگله کیه فرشته کوچولو؟
romangram.com | @romangram_com