#_نبض_احساس_پارت_84
خنديدم وبغلش کردم.واي خداشکرت...اونقدري خوشحال بودم که حدواندازه نداشت.
سعيد:حالاميشه بگين چتونه؟
کل ماجراروبراش تعريف کرديم.
سعيد:اي نامردارفتين قدم بزنين ومنوتنهاگذاشتين.
_خب توخواب بودي.
پندار:حالانقشه هاروازکجاپيداکردي؟
سعيد:نقشه هاگم نشده بودکه.وقتي بيدارشدم ديدم شماهانيستين کلي بهتون فحش دادم که چراخودتون رفتين وبه من خبرندادين.براي همين منم نقشه هاروبرداشتم ورفتم پايين.گذاشتمشون توي ماشين.خواستم بهت زنگ بزنم که ديدم گوشيموبالاجاگذاشتم دوباررفتم بالا.وقتي به درشرکت رسيدم ديدم که بازه قبلش من دروبسته بودم اروم رفتم داخل.ديدم يه سه نفرمردغول پيکردارن اتاقت روبهم ميريزن ودنبال يه چي ميگردن رفتم طرف اتاقت دم دربودم که يکي ازپشت محکم زدتوي سرم.افتادم زمين وازهوش رفتم.وقتي هم به هوش اومدم ديدم اونارفتن.خودمورسوندم داخل اتاقت وزنگ زدم به تو.
_ولي خداروشکرکه بلايي سرت نيومد.
پندار:عجب شبي بوداون شب.
سعيد:حالادختره اين بهارخانوم خوشگله که مابستونيمش؟
قيافه پندارناراحت وعصباني شد.دستاشومشت کرده بودوروي پاش گذاشته بودسرش پايين بودولي حرفي نميزد.
romangram.com | @romangram_com