#_نبض_احساس_پارت_81

اشکاش اروم ميريخت.نازنين دلداريش ميداد.پنداردستاشومشت کرده بود.معلوم بودکه خيلي عصبانيه.نازنين بهاروبردتوي اتاق هستي تااستراحت کنه.

پندارم داشت ازپنجره بيرونونگاه ميکردرفتم طرفش دستموگذاشتم روي شونش

_پندار؟

پندار:چه آدماي عوضي وآشغالي توي اين دنياپيداميشن.مرتيکه...

_اروم باش داداش من خداروشکرکه بلايي سرش نيومده.

ازامين خبرسعيدروميگرفتم.حالش بهترشده بودفقط پانسمان سرش بودوچندروزديگه بخيش روبايدميکشيد.

هنوزازماجراي نقشه ها چيزي نميدونست.

روزبعدبابهاروپندار رفتيم خونه بهارتاوسايلاش روجمع کنه هم اينکه خيال بهارراحت شه ازاين بلايي سراون مرتيکه نيومده.وقتي رسيديم خونشون اون مردسرشوبسته بوديه مردتقريبا40،45ساله.چندنفرواورده بودوداشت وسايلارومينداخت بيرون.

ازماشين پياده شديم.بهارپشت ماقايم شده بود.وقتي ماروديداومدسمت ما.

مرد:هه ازمابهترپيداکردي ورفتي بغل اونا.

_هوووي حرف دهنت روبفهم.

مرد:چقدبهش دادين که قبول کردشب باهاتون باشه.

romangram.com | @romangram_com