#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_64

اينهمه خريد كردم به اندازه اين بهم مزه نداد، چطوري راضی شدي ازش بگيري؟ ماشينو روشن كردم و گفتم



من از اون نگرفتم....

نفس: تو كه گفتی بهم نمياد..؟

من: تو اون مغازه بهت نميومد، ولی اينجا مياد...

نفس: خيلی خوشحال شدم..

من: والا منم اينهمه خريد ميكردم خوشحال ميشدم، ديگه چيزي لازم نداري بريم خونه؟ نفس: نه ديگه ممنون ،مردي به صبوري تو توي خريد نديدم...

من: يه مامان و خواهر دارم كه از هفت روز هفته هشت روزش كارشون همينه، عادت كردم ديگه....

نفس: خيلی خوبه، خوشبحال زنت...

من: حالا كو تا من زن بگيرم، به اون برسم بی حوصله ميشم...

نفس: گناه داره بيچاره، آدم بايد واسه زنش وقت بذاره...

من: تو نميخواد جوش اونو بزنی حالا...

سرشو به پشتی صندلی تكيه داد و گفت نفس: من جنازه شدم.....

ديگه نه صدا داشت نه تصوير، فكر كنم واقعا مرد!!!!....

انا لله و انا عليه راجعون!!!!....



*فصل نهم*



عصر پنج شنبس، يه ماهی از اومدن نفس به خونمون گذشته و نفس حسابی با خانواده جور شده و اونام همينطور، انگاركه از اول عضو خانوادمون بوده....!!!


romangram.com | @romangram_com