#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_33
توي چند روزي كه اونجا بودم كسی سراغم نيومد و من فكركردم ولم كردن ،ولی همين امروز صبح مرخص شدمو احسان اومد دنبالم...
دوباره دنيا روي سرم خراب شد، احسان انقدر سرم داد زد و دعوام كرد كه به گريه افتادم...
گفت ديگه فكر فرار به سرم نزنه كه زندم نميذاره، هنوز نيومده كلی خرج گذاشتم رو دستش و حالا بايد بيشتركاركنم تا جبران بشه...
گفت كه شب يه پارتی مهم داره، به محض رسيدن به خونه دوباره منو توي اتاق بردن و آرايشم كردن و يه لباس خيلی خيلی جلف تنم كردن...
مهمونا آروم آروم اومدن وكم كم مهمونی به اوج رسيد، وقتی ديدم همه مستن و هواس كسی به كسی نيست سريع لباسمو عوض كردم و به بدبختی و هزار تا درد سر و استرس زدم بيرون
...
اما يكی فهميد و رفت به احسان خبر بده تا يه رب دوييدم و ديگه جونی برام نمونده بود، اولين ماشينی كه ديدم شما بودين و ازتون كمك خواستم، جالب اينجاست كه از دام يه پسر فرار كردم و حالا باز از يه پسر ديگه كمك خواستم و درس عبرت نگرفتم...
سرم دردگرفته بود، مطمئناً با اين اشكی كه داره ميريزه دروغ نميگه، به قول خودش انقدر سادس كه از قيافش معلومه...
حتماً گير آدمايی مثل دوستاي من افتاده، دختره بيچاره رو از تهران آوردن شمال...
دستی به پشت گردنم كشيدم و گفتم
من: متأسفم نميدونم چی بگم، پاشو صورتتو بشور بريم، توي ماشين منتظرم دير شد...
زياد منتظر نموندم تا اومد ،با روشن كردن ماشين گفتم من: حالا ميخواي چيكار كنی؟
نفس: نميدونم، ديگه بلاي بدتري نميتونه سرم بياد، فقط يه جوري برسم تهران برم يه هتلی جايی تا يه كار پيدا كنم...
من: تو كه كاري بلد نيستی، فكر نميكنی هرجا كه بري به همون چشم نگاهت ميكنن؟ نفس: كدوم چشم؟!
دلم ميخواست سرمو بكوبونم تو فرمون، ساده كه هيچی اسكله اصلا...
من: به همون چشمی كه احسان نگاه كرد...
نفس: چاره اي ندارم، دارم؟؟؟ من: مدرك شناسايی داري واسه هتل؟ باحالت غمگينی گفت
نفس: فكر نميكردم واسه رفتن به خونه ي مامان بزرگم احتياج باشه...
نفس عميقی كشيدم و گفتم
romangram.com | @romangram_com