#محاق_پارت_95

نیلوفر ذوق زده، بوسه روی گونه همایون زد و خودش را کمی لوس کرد.

میثم می خندید و با ضربه ای که به کتف نیلوفر زد، چای در حلقش پرید و همه مان بلند تر خندیدیم.

همایون گوله برفی های گوشه چیده شده را داخل سینی چید و روی هر کدام کارامل ریخت.

دست هایم را به هم مالیدم و چهار زانوی روی سکو باغچه کوچک،نشستم.

میثم قاشق دستم داد و همایون با لبخند تماشایم کرد:

ـ آروم..

قاشق را دوباره پر کردم و نیلوفر چینی به بینی اش می دهد:

ـ برف بخورم؟

میثم با اخم نگاهش می کند:

ـ نمی میری!

نیلوفر همان گوله برفی کاراملی را پر شتاب به سینه ی میثم پرتاب می کند و دهان من نیمه باز، ماند.

میثم با تعجب به مایع غلیظ کارامل که از جیب لباسِ بافتنی کرم رنگش به پایین می ریخت نگاه کرد و نیلوفر هراسان سمت همایون می دَوَد.

همایون تک خنده ای زد و من پشت بندش بلند بلند خندیدم.


romangram.com | @romangram_com