#محاق_پارت_89



#پارت_سی_و_سه

#پارت_33

در را قفل کردم و تا آخر بیرون آمدنمان، نیلوفر عکس چهار نفره مان که عرفان دست دور گردنش انداخته بود را تماشا می کرد.

تاکسی زرد رنگ ها را سوار شدیم و نمی دانم کجا رفتیم.

هر جا بود شبیه خانه همایون می زد. همایون امروز هم زا به راه شد! امروز هم به کارهایش نرسید بس که ما بد بیاری بار می آوردیم.

کوچه باریک پر ساختمان نیمه کاره را، رد کردیم و با کلید زاپاس در خانه را باز کردیم. چمدان رها شد و هردو در سکوت لباس خانه تن زدیم و روی کاناپه نشستیم.

تی وی می دیدیم؛ اما حواسمان اینجا نبود. او کجا بود؟ پیش عرفان و من پیش دردهایم.

سه ساعت تمام به رو به رو خیره شدیم و آخر سکوت را نیلوفر کشید:

ـ دلم می خواد؛ سیگار بکشم! یه نخ داری؟

لبخند زدم و پِی پاکت جا ساز شده ی همایون رفتم. کنار یخچال قایمش می کرد تا نیلوفر یک وقتی مچش را نگیرد و غر نزند.

موزیک غمگین گذاشتیم و او سر روی پاهایم گذاشت. پُک اول را که زد، سرفه و سرفه، پُک دوم با آب خنک پایین رفت، پُک سوم دود شد و کنارش، مچ دستم از خیسی چشمانش تر شد.

نگاهش کردم:


romangram.com | @romangram_com