#محاق_پارت_179
بغض می کنم، نفهم شدن می ارزید به چه؟ به اینکه کارم را از دست بدهم و کک تو نگزد؟ برگردم، صبح بعد صبحانه، پرواز جدیدی به پستم می خورد و برای تو، از هر کشور، عطرها مختلف می آورم؟ نمی شود که نمی شود...
یک ساعت تمام، جِز می زند. قصه می بافد، حرف می زند، از همین راه دور، نوازشم می کند، التماس می کند و با تمام این ها، منِ حبابی بیش نیستم. خام می شوم، برایش گریه می کنم، فحشش می دهم، لعن و لعنت به نافش می بندم و او تمام این بیشعوری ها را خریدار است.
پلاستیک به دست، با پیشانی چسب زخم خورده، کنار پله های ورودی هتل می ایستم. شالگرد بافتنی تازه خریده شده ام را درون سطل آشغالی انداختم.
دیوانگی ست؛ اما از شالگردنم می ترسیدم. از هرچیزی که او، لمس کرده، می ترسیدم. زده بود؛ مرا ناکار کرده بود و می ترسیدم.
کجا زندگی ام را کج رفتم که او می آمد و می رفت...
می رفت؛ ولی بار بعدی، چنان می تازاند که شلاق تازیانه هایش، وحشتناک تاول می زد.
کابوس هایم تازه تمام شده بود، تازه چند شبی شده بود، با بالشت طرح قلب دارِ جدیدم، راحت می خوابیدم؛ اما دوباره، دوباره شروع شد.
شروعی که از همین اولش، ترس هایش زیادی بزرگ بودند.
ماشین مدل پایین مشکی رنگی کنار سطل آشغالی جا خوش کرده بود. وقتی می خواستم؛ شالگردن را درون سطل بیندازم، شیشه ماشین پایین آمد و زنی با پوست گندمی و عینک دودی بزرگی نگاهم کرد.
شال قرمزش را پشت گوش انداخته بود و سه حلقه گوشواره به گوش داشت. رژ قرمز جیغ زده بود. یکی از دست هایش را به لبه ی پنجره ماشین گرفته بود و پیپ به دست، لبخند می زد.
نمی توانستم چشم هایش را ببینم؛ ولی زیر لب یک " خل وضع" نثارش کردم، با آن قیافه جفنگ جنگلی اش، شبیه رپر های زیر زمینی بود. مخصوصا حلقه انگشترهای ریز درشتی که به انگشت داشت.
خیابون اول صبح، خلوت بود. جمعه صبح تهران همین بود. همه در خانه هاشان تا دوازده ظهر خواب هستند.
خدمه هتل چندبار چشم هیزی کرد و عین خیالمم نبود. آخر توی پیزوری هاف هافو را چه به هیز بازی؟ مردک گنده بک، با آن شکم بزرگ بی ریختش، فکر کرده؛ جذاب است؟
romangram.com | @romangram_com