#محاق_پارت_177

آخرین سفر کاری در مکزیک سپری شد، کشوری که زیاد از آن خوشم نمی آید.

همان کشوری که، آنجا او را دیدم. مردی با قامت بلند، عرض شانه ای پهن، موهای کوتاهِ سه سانتی و ...

بطری شیر را محکم روی میز می کوبم و همان موقع موبایلم زنگ می خورد.

پنج صبح! آخر کدام احمقی، پنج صبح زنگ می زند؟

شماره ناشناس و چیزی شبیه به حباب که مرا ترقیب برای پاسخ دادن می کرد.

صفحه لمس سبز را لمس کردم:

ـ بله؟

ـ دلم می خواد؛ تا می تونم فحشت بدم، می دونی پامچال، احمق بودن شاخ و دم نداره. گوشیت رو چک کردی که چه قد با خط این و اون زنگ زدم بلکه پرنسس جواب بدن؟ تا خود الان همش زنگ می زدم. اینکه تو هیچ درک و شعوری از رفتارای من، نداری؛ یعنی برات پشیزی هم مهم نبودم. فکر کردی؛ من راضی بودم که این بشه؟ کف دست من، آینده رو نوشته؟ نوشته؛ امیرارسلان قرار بوده که چیکار کنه؟

نفسی می گیرم و سرم تیر می کشد. همایون بود؛ همانی که تمامم بود.

مردی که پا روی خرخره ی نابودی ام گذاشته است و بی خیال نمی شود.

جوابی نمی دهم و او دوباره و دوباره، غر می زند. از نیلوفر می گوید، از نگرانی هایش، از دلتنگی اش، از دوست داشتنش، از خط تازه خریده ای برای نیلوفر، از من می گوید و من بی خیالی را سفت چسبیده ام.

ـ توی صورتت داد زدم چی؟

جوابم را نمی دهد، با حرص رو میزی طرح دار را چنگ می زنم:


romangram.com | @romangram_com