#محاق_پارت_160
ـ بازش کن بفهمی.
دستکش های قهوه ایم را سریع از دستم بیرون می کشم و سر پاکت نامه را باز می کنم. نفس عمیقی می کشم و دلم گواه خوبی نمی دهد.
نامه را بیرون می آورم با فشردن چشم هایم، نامه را باز می کنم.
چشم های خسته خوابم خط اول، دوم، سوم را سریع دنبال می کند و به خط پنجم نرسیده، نامه در دستم مشت می شوم. پاکت ضخیم آبی روشن را محکم فشار می دهد.
آب دهانم را قورت می دهم و با شتاب سمت همایون می چرخم.
چشم های قهوه ایش، تیره تر از روزهای دیگر است. یک بی فروغی عمیقی می دیدم که چندان الان مهم نبود.
لب هایم را روی هم فشار می دهم و نیلوفر کنجکاوانه نامه مچاله شده را از بین دستم بیرون می کشد.
پاکت نامه را با اعصبانیت درون صورت همایون پرت می کنم و با جهش کوتاهی یقه پالتوی سُرمه ایش را می کشم:
ـ ببین مرتیکه، سرتر از آقام نیستی که همچین غلطی کردی. کاری می کنم صدبار از کارت پشیمون بشی. به همون خدا قسم که تو رو جلوی پام انداخت عین سگ پشیمونت می کنم، حالا ببین!
در ماشین را باز می کنم و بعد پیاده شدن، با پایم محکم می بندم.
صدای باز شدن درهای ماشین را می شنوم، نیلوفر صدایم می زند.
همایون می دود و من بیشتر در شالگردنم گم می شوم.
دستش به شانه ام نرسیده، بر می گردم. درون صورتش قدم به جلو بر می دارم:
romangram.com | @romangram_com