#محاق_پارت_153

نگاهش می کنم و چرخی به شالگردنم می دهم:

ـ خونه، این لباس داره خفه ام می کنه. استراحت کنم. کاری نداری؟

دستم را جلو می برم، با اخم دستم را فشار می دهد، هادی تا جلوی در ویلا همراهی ام می کند.

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_پنجاه_و_دو

#پارت_52

تشکری می کنم و با نگاهی به پیش خدمت های جلو در، سمت خیابان اصلی می روم.

بیشتر از نیمه شب گذشته بود و با تمام سابقه ی بدَم، خیابان خلوت را می گذراندم.

می دانستم، او دنبالم می آید. چیزی شبیه به حباب بود! مردی با یک اتفاق!

یک حضور بی قید و شرط. نمی دانم، آینده و گذشته ام به او چه ربطی دارد که هایپر سر کوچه خانه ی همایون، از او حرف می زد.

از ماشین های هر روز تغییر یافته اش و نگاه های مشکوکانه اش که پِی من و نیلوفر هر روز می آمد.


romangram.com | @romangram_com