#محاق_پارت_147

با زورِ همسر هادی برای این مهمانی تجملاتی، یک لباس تشریفاتی پوشیدم.

زیادی سنگین و رنگین بود و دل مرا می زد.

همسر هادی، دخترداییِ هشت سال کوچکتر از خودش بود که قبل ازدواجشان هم، رابطه هایی داشتند.

با انگشت اشاره و شست، پیشانی ام را لمس می کنم و برای دور شدن از حجم بوی سیگار، از جا بلند می شوم.

پیش خدمت با قدم های تندی سمتم می آید. با لهجه غلیظ اسپانیول، سوال هایی می پرسد و بی جواب می ماند.

جلوی در اصلی پذیرایی، نیم تنه ی بلند نخی ام را بر می دارم و نگاهی به راحیل همسر هادی، راهی بیرون عمارت می شوم.

پدر تارا مهمانی می گیرد، من باید از خوابم بزنم! آخر مرا چه به این جمع های شلوغ تشریفاتی؟

مرا نمی شناختند که این مهمانی زیادی شیک را پیشنهاد دادند. تَه مهمانی های من، تولدهای میثم و همایون و یا نیلوفر در کافه های پایین شهر بود.

از همان اولش هم، آدم گریز بودم. اجتماع را دوست نداشتم و اذیتم می کرد.

به پایه ی بلند چراغی که مانند؛ فانوس بود، تکیه می زنم و به مقابل خیره می شوم.

یک میز دایره ای، با روکش ساتن یاسی، پر از میوه ها و شاپاین های رنگی بود. چهره ام با دیدن، آن شامپاین زرد رنگی که مردی به جام زن کنارش می زد، درهم رفت.

گرمای حضور کسی را کنارم حس می کنم. بوی عطر تلخ می دهد که با مخلوطی از گوگرد! مشمئزکننده و پر از حس بد!

دستش جلوی چشمم می آید و نخ سیگاری برق می زند! افکار می خواند یا مرا بلد بود؟


romangram.com | @romangram_com