#محاق_پارت_137

سیپده، بعد آن شب، راهی رشت شد و قول مراقبت از مادر همایون را داد.

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_چهل_و_هفت

پارت_47

ین آخرها، همایون با چشم هایش التماسم کرد و نیلوفر برایم حرف های فلسفی زد.

هیچ کدامش را توجه نکردم و پشت گوشم انداختم. این زن، آنقدر برایم ناچیز بود که برایش تلاشی نکنم.

همایون بعد، این پا، آن پا کردن؛ یک "پشیمان می شوی" حواله ام کرد و راهی خرید بلیط برای زن عموجانش شد.

کمی شکر درونِ شیرکاکائو ام ریختم و با قاشق هم زدم. به تیرگی زل زدم و فکرهایم را جمع و جور کردم. سه روز دیگر، مرخصی ام تمام می شود و اصلا از این، یک هفته راضی نبودم.

راستیتش، حمله آدم ها کل قانون آرامشم را سلب کرد.

هرچه پنبه ریسیده بودم به فنا رفت. با خبر؛ اینکه سفر این بارم بدون ژیلا و بقیه است، دمغ تر شدم و عصر پنج شنبه ای بدجور دلم گرفت.

هوا صاف و سوزناک بود؛ حتی نیلوفر دوتا لباس بافتنی روی هم پوشیده بود.


romangram.com | @romangram_com