#محاق_پارت_126

همانی که تخت خوابش شده بودند؛ مردهایی به نام دوستِ پدر و تنش بعد به دنیا آمدن فرزند دومش به فروش رفت!

من، این زن را شکسته می خواهم، از پا افتاده با چهره ای داغان می خواهم.

قدم هایش سریع بود، یک هراس خاصی در قدم هایش پیدا می شد که انگار برای دیدن من، عجله دارد!

عجله چرا؟ چند سال است، دست رد به سینه خوشبختی زدم و خانواده ام یک آدم غریبه و یک پسرعموی پاستوریزه شده بود.

ـ پامچال!

تنها واکنش من، حرکت مردمک هایم در کاسه چشم هایم و پوزخند آشکاری بود که همایون را به اخم رساند و دل آن زن را شکاند.

زن! خدایا این زن، برای چندنفر زن بود؟

اخم هایم را که دید، برای به آغوش کشیدنم، عقب نشینی کرد:

ـ من...پامچال من از ته دلم خوشحالم...

می خندم و از کنارش می گذرم که همایون مچ دستم را می کشد و فشار خفیفی وارد می کند:

ـ بی احترامی نکن!

هوار می زنم:

ـ چی؟ چی؟ نکنه باید بگم؛ مرسی سپیده جون که نُه ماه این دختر کودنت رو توی شکمت نگه داشتی و بعد رفتی دنبال هم خوابیت و صیغه شدنات؟ همایون به من دست نزن! دست نزن که هرکی به این زن ربط داشته باشه، بوی آشغال میده!


romangram.com | @romangram_com