#محاق_پارت_124
همایون با حال نزاری از اتاق بیرون می آید، شایان و میثم با تاخیری بیرون می آیند و میثم مشغول حرف زدن با شایان، حواسش پرت می شود و من پِی همایون با اشاره ای به نیلوفر می روم.
https://t.me/Roman_Sedna
#پارت_چهل_و_سه
#پارت_43
پشت سرش راه می روم و شانه های خم شده، دستی که مدام مچ دست چپ، را ماساژ می دهد و من می فهمم دردش به مچ دستش زده است.
سالن شلوغ بیمارستان را ترک می کند و پا به حیاط بیمارستان گذاشت، شالگردنش را دور گردنش محکم می کند:
ـ امیرارسلان رو گرفتن، قبلش به من یکی خبر اورد و یه اخطار داد. من فکر کردم؛ دوباره برای؛ اینکه منو تحریک کنه، تو رو پیشش ببرم، این کار رو کرده.
پشت یک نیمکت می ایستد و کمرش را به تکیه گاه نیمکت تکیه می دهد:
ـ پامچال من هیچی نمی دونم، به خدا قسم که؛ حتی حرفاشم باور نکردم.
با گیجی به آشفتگی اش، چشم می دوزم. دست هایش را "ها" کنان درون جیبش جا می دهد و سمتم می چرخد:
ـ از، یه مرد حرف زد! یکی با یه گذشته کثیف! ازت می خوام؛ این مرخصیت رو خونه بمونی، شاید مجبور بشی از کارت بیرون بیای! به قدری راجع به این قصه جدی هستم که کاری کنم اخراجت کنند؛ اگر تو لج کنی.
romangram.com | @romangram_com