#محاق_پارت_105
#پارت_سی_و_هفت
#پارت_37
من، واقعا همیشه فکر می کردم؛ چرا فرصت نشد که از ارکیده بپرسم؛ عاشق شده است؟ این سوال جان به جانم می کرد و رفتنش زود بود، باورش لااقل برای من، کم از زلزله چند ریشتری نداشت.
زلزله خانه خراب است و او با رفتنش مرا خانه خراب خاطراتش کرد.
عاشقانه که کسی را دوست داشته باشی، فکر هیچ کس و هیچ چیز را نمی کنی!
عاشق ارکیده بودم و نبضم زیر دستش می زد، موهایم را اگر سیپده نوازش نکرد، ارکیده بوسه به بوسه تارهایش را لمس کرد.
کودک درون من، هیچ وقت عقده گشایی نکرد، دلش عروسک بزرگ خرسی را نخواست! دلش آن وسایل دکتری پشت ویترین را نخواست!
دل من می دانست، اگر بخواهد، غلط اضافی ست.
همایون را خواستم و دلم، فعلا که راه آمده است!
گوشه دیوار تکیه زده بود و شقیقه اش به ستون سنگی چسبیده، چشم بسته بود.
میثم صبحی، با خداحافظی جای همایون به رشت رفت...
از خواب که بیدار شدم با چشم های بسته نیلوفر مواجه شدم، راستش اولش فکر می کردم؛ خواب است دیگر؛ اما بعد نیم ساعت صدا زدن های من و همایون، ترس به جانمان افتاد.
romangram.com | @romangram_com