#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_48
عصبی غرید:
هیرا_تو چرا رفتی سمت گرگینه ها
عصبی زل زدم بهش و جیغ زدم:
من_دستت و بردار...
دستش و برداشت و باقیافه ترسناکش زل زد بهم..
من_من چه می دونستم گرگینس..
رو ازش گرفتم و به ریکی نگاه کردم و گفتم:
من_خاک تو سر دهن لقت
ریکی_باور کن من بهش نگفتم
هیرا عصبی گفت:
هیرا_خود آدام بهم گفت
من_آدام خر کیه؟
غرید:
هیرا_همون پسر گرگینه ای که دیدی
من_خو حالا چیکار کنم؟
هیرا_تو به ما داری صدمه میزنی تازه وارد...مگه نمیدونی گرگینه ها و خوناشاما دشمنای خونی همن؟
با تعجب گفتم:
من_نه..
ریکی_بسه هیرا..اون از کجا می خواد بدونه؟
کلافه لیز می خورم و می شنم و موهامو چنگ میزنم..
من_چرا منو به دنیای کثیف خودتون آوردید...لعنتیا
هیرا پوزخند می زنه و میره می تمرگه رو مبل..بچه ها مثل خنگا به ما سه نفر نگاه می کردن..فارسی نمیفهمیدن
ریکی کنارم نشست..خواست دستمو بگیره داد زدم:
romangram.com | @romangram_com