#ملورین_پارت_70


نشونه ها دیگه به مرور زمان از بین رفته ولی این نشونه باقی مونده چون از سنگی غیرقابل فرسایش ساخته شده.

آبدیس-مثلا چه نشونه هایی؟

عمورضا-اگه دقت کرده باشید قسمتی که این ویلا ساخته شده یکم بالاتراز سطح عادی زمینه.اینجا یه تپه کوچیک بوده که به مرور زمان توش ساخت و ساز کردن.

با تعجب به حرف های عمورضا گوش می کردیم. هر کلمه که می گفت تعجب و حیرت ما بیشتر و بیشتر می شد.

عمورضا- برای محافظت از اینجا چندین تله ساخته شده که رسیدن به دفینه رو سخت تر می کنه و خیلی هم خطرناکه ولی یه طلسم عجیب وجود داره که نمیخواد ما به هدفمون برسیم.

با افکار مشوش دوباره به سمتی که حفاری می کردند رفتیم.

دوقلوها هم سکوت کردن٬شاید اون ها هم داشتن این اطلاعات رو توی ذهنشون تجزیه و تحلیل می کردند.

انقد مشغول فکر کردن بودم که نفهمیدم کی ظهر شد.

عمورضا و پسرا خواستن برای نهار برن و بعد از ظهر بیان که ماهرخ جلوشون رو گرفت و خودش رفت دنبال خاله عاطفه.

رفتم اتاقم٬ لباس هام رو عوض کردم ولباس های کثیف رو توی سبد حموم انداختم.

از عروسک یادم اومد. رفتم کنار پنجره و بازش کردم.

عروسک توی حیاط نبود. واقعا دیگه هنگ کرده بودم و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم.

در اتاق رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم . دوقلو ها٬پسرا و عمورضا گرم صحبت بودند. به سمتشون رفتم و روی مبل تکی کنار شایان نشستم.

عمورضا-خوب ببین آرمیس جان باید اول به یه اتاق برسیم که یه تله توش وجود داره. باید خیلی مواظب باشیم چون ممکنه با هرچیزی روبه رو بشیم.

آبدیس متفکر گفت:-مثلا چه تله ای؟

وهرام-خوب تله های زیادی وجود داره... ممکنه یه تله ی فیزیکی باشه یا حتی مار.

با چشم های گشاد شده گفتم:-مار؟!

عمورضا به سمتم چرخید:-اره مار... مارها طلا رو دوست دارن اگه اون پایین طلا باشه گاز سیاه نور تولید میکنه که مار ها با استشمامش می تونند چندین سال زنده بمونن.

صدای خاله عاطفه روکه شاکی به نظر می رسید از پشت سرم شنیدم.

خاله عاطفه-شما خسته نشدین انقدر راجب کار صحبت کردین؟

romangram.com | @romangram_com