#ملورین_پارت_64
ماهرخ- آقای سعیدی اومدن.
نگاهی به ساعت انداختم. چقدر زود گذشته بود.
دیگه باید به ماهرخ می گفتم . تا الان بهش نگفته بودم که توی عمل انجام شده قرار بگیره و مخالفت نکنه.
دستش رو گرفتم و کنارم روی تخت نشوندمش و شروع کردم همه چیز رو گفتن...
از این که میخوام بمونم و همه چیز رو بفهمم و از این که همین الان میخوایم شروع کنیم.
ماهرخ با بهت و حیرت بهم زل زد.
ماهرخ-ولی ملورین...
وسط حرفش پریدم و فورا گفتم:
-متاسفم ماهرخ ولی این دفعه نمیتونم به حرفت گوش کنم.
لباس مناسبی پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم.
عمو رضا توی خونه نبود ماهرخ بهم اشاره کرد که توی حیاطن.
در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم وهرام و شایان پشتشون به من بود و عمو رضا و دوقلوها روبه روشون ایستاده بودند.
جلو رفتم و با همشون دست دادم.
عمورضا دستگاه عجیبی توی دستش بود. یه میله ی فلزی که سرش یه مانیتور کوچیک بود.
عمو رضا به طرف قسمت ممنوعه ی باغ رفت و ماهم پشت سرش آروم قدم بر می داشتیم.
آرمیس دستم رو گرفت و فشرد.
لبخند بی روحی بهش زدم و به روبه رو خیره شدم. به یاد نمی آوردم هیچ وقت به این قسمت وارد شده باشم٬ همه چیز اینجا برام غریبه بود تک تک درخت ها ترسی عجیب بهم منتقل می کردند.
هوا بیش از حد سنگین بود و نفس کشیدن رو سخت می کرد.
عمو رضا ایستاد و خوشحال روبه ما کرد و با لبخند پررنگی گفت:
-همین جاست.
romangram.com | @romangram_com