#ملورین_پارت_168
شهروین-بهتره زودتر برگردیم موندنمون اینجا خطرناکه...
سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
داشتیم به سمت پله ها می رفتیم که یادم اومد عکس مامان و بابارو یادم رفته بردارم.
ایستادم.
-تو برو پایین من الان میام.
شهروین سری تکون داد و از پله ها پایین رفت.
رفتم توی اتاقم قاب عکس رو میز آرایشم بود،برداشتمش و از اتاق بیرون اومدم.
داشتم به سمت پله ها می رفتم که صدای گوسفندی از پشت سرم شنیدم. ترسیده و با چشم های گشاد شده برگشتم و با دیدن موجود رو به روم جیغ بنفشی کشیدم.
خدای من یه انسان عجیب که سرش سر یه قوچ کوهی بود با شاخ های بلند و پیچ خورده و چشم های قرمز...
تو چشم هام زل زد و با صدای خش دار ، خشن و ترسناکی بلند بع بع کرد و بعد بلند مثل یه انسان زد زیر خنده...
به طرف پله ها دویدم و خواستم از پله ها پایین برم که محکم خوردم زمین و از پله ها پرت شدم پایین...
هرلحظه منتظر بودم سرم محکم با زمین برخورد کنه و از هوش برم که چیزی مانع رسیدن سرم به زمین شد.
ترسیده لای چشمام رو باز کردم بازم شهروین...من واقعا مدیونش بودم.
به موقع رسیده بود وبا بازوش مانع خوردن سرم به زمین شده بود.
به بالای پله ها نگاه کردم.
هنوز بالای پله ها ایستاده بود از ترس محکم چشمام رو روی هم فشردم که حس کردم رو هوام و دارم حرکت می کنم ولی از ترس جرات باز کردن چشمام رو نداشتم.
یه لحظه از لای چشمام شهروین رو دیدم که با عجله داشت به سمت در ورودی می رفت.
با صدای بسته شدن در خونه جرات پیدا کردم و آروم لای چشمام رو باز کردم.
توی بغل شهروین بودم خجالت زده سرم رو پایین انداختم و خواستم از بغلش بیرون بیام که نذاشت. در ماشین باز بود من رو روی صندلی گذاشت و خودشم هم سوار شد.
به شرعت از ویلا دور شدیم. هنوز توی شُک بودم و ترسیده به جلو خیره شده بودم.
romangram.com | @romangram_com